سیدمجتبی وقتی از شناسایی برمیگشت، بدنش باد میکرد. من چند شب که برای شناسایی رفته بودم، میدیدم که پشهها چطور از سر و صورتم بالا میرفتند و جا برای نفس کشیدن نمیگذاشتند. تازه بعد از این همه سختی کشیدن به کمین دشمن میخوردیم و باید با مکافات آن را رد میکردیم و در یک محوطه ۱۰۰ متری که بالای سرش را منورهای دشمن روشن میکرد، باید کار میکردیم. سیدمجتبی با کمترین امکانات حرکت میکرد. میرفت و تازه به ۲۰ متری خط مقدم میرسید. در خط مقدم دشمن به شناسایی سنگرهایشان میپرداخت. میگفت شناساییها به بهترین شکل باید انجام شود تا شب عملیات نیروهای عملکننده، اطلاعات کافی از منطقه داشته باشند و سنگرها را بشناسند. عراق سنگرهایی داشت که داخلش نیرو نبود. سیدمجتبی میگفت باید آن سنگرهای خالی را شناسایی کنم تا در شب عملیات نیروهایی که پایشان را به خط مقدم دشمن میگذارند یک تیر هم نزنند و خودشان را به سنگر دشمن برسانند. میگفت نیروها نباید نرسیده به خط مقدم عراقیها با دوشکای دشمن مورد هدف قرار بگیرند. میگفت بچههای اطلاعات اگر جگر ندارند نباید در این قسمت کار کنند. اگر آمدید باید مردانه پای کار بایستید و این سنگرها را پیدا کنید. اعتقاد داشت شب عملیات باید طوری نیرو را هدایت کرد که هیچ نیرویی آنها را نبیند. من شجاعتهای زیادی از این آدم دیدم که هیچ وقت از یاد نمیبرم.
شجاعت و دلیری را باید یکی از ویژگیهای ایشان دانست که خیلی در شناساییها هم کمکشان میکرد.
من نیرویی به شجاعت سیدمجتبی در جبههها ندیدم. در شناساییها اعجوبهای بود. اگر به شهید میگفتی جلو یک ناو امریکایی است و تک و تنها باید به دل دشمن بزنی! به خدا اگر سر سوزنی واهمه پیدا میکرد. موقعی که میگفتند برای عملیاتها راهکار خودتان را بیاورید ظرف سه روز راهکارش را پیدا میکرد و میآورد. اصلاً سختی برایش مهم نبود. عاشق حضرت زهرا (س) بود و خیلی کم حرف میزد. خیلی با وجود و با عشق بود. سیدمجتبی خیلی مشتی بود. مثل یک ارتشی لباس میپوشید. لباسهایش همیشه اتو کشیده و تمیز بود. یک بار به من گفت کولهپشتیام را بیاور. وقتی کولهپشتیاش را باز کرد من از شدت دقت و تمیزی کولهاش شگفتزده شدم. همه چیز با دقت و وسواس خاصی در کوله چیده شده بود. سید خیلی بچهتر و تمیزی بود و کارهایش را تمیز انجام میداد. رفتارهایش همه تمیز بود و این از وجود و ذات پاکش میآمد.
در کارها حواسشان به نیروهایشان بود.
علاقه سیدمجتبی به نیروها سبب میشد تا آنقدر با شجاعت و دقت شناساییها را انجام دهد. خیلی از دوستانش شهید شده بودند و همیشه بابت شهادت نیروها حسرت میخورد و از رفتنشان ناراحت میشد. قبل از عملیاتها میگفت حیف است این نیروها شهید شوند. اعتقاد داشت خیلی از این نیروها در منطقه گرهگشا هستند و کمکمان میکنند. قبل از عملیاتها همیشه عینک من را زیر ماشین و تانک میانداخت. من همیشه از این کارش متعجب میشدم. کار اطلاعات و شناسایی را که انجام میدادیم و شب عملیات فرا میرسید، من میدیدم عینکم شکسته است. من هم عینکی بودم و در شب بدون عینک دیدم خیلی بد میشد. شب عملیات کربلای ۵ هم همین کار را انجام داد و من گفتم سید این چه سری است که تو در هر عملیاتی عینک من را میشکنی؟ در عملیاتهای خیبر و بدر این کار را کردی و الان هم دوباره عینکم را شکستی؟ گفتم سید این چه کاری است، تو که میدانی بدون عینک کور میشوم. دیدم همینطور میخندد و بالاخره آن شب رازش را به من گفت. میگفت من تحمل ندارم نیروهایم شهید شوند و حاضرم پول بدهم تا نیروهایم تا آخر عملیات زندانی شوند تا به شهادت نرسند و در عملیاتهای بعدی دوباره کارهای شناسایی را انجام دهند. در آموزشها تشخیص میداد که کدام نیرو به درد کار شناسایی میخورد. میگفت این نیرو برای شناسایی خیلی جگردار است و بماند و وقتی میدید نیرو به درد کار شناسایی نمیخورد میگفت که به بخش دیگری منتقل شود. با ما که درددل میکرد میگفت من این نیروها را آموزش دهم و با آنها رفیق میشوم و بعد که این بچهها شهید میشوند نمیدانید چقدر برایم سخت است. خیلی هوای نیروهایش را داشت و میگفت من هم دل دارم و از شهادت رفقایم خیلی ناراحت میشوم.
در کربلای ۵ در گمنامی به شهادت رسیدند و گویا مفقودالاثری آرزویشان بود.
بچههای عملیات همیشه گمنامند. بعضی وقتها، تنهایی یا نهایتاً با یک نفر دیگر وارد خاک دشمن میشدند و هر لحظه امکان هر اتفاقی میرفت. شب عملیات کربلای ۵ داشتند با لودر خاکریز درست میکردند. رو به من کرد و گفت از فردا من را دیگر نمیبینی. اصلاً این آدم از این حرفها نمیزد و من از حرفهایش خیلی تعجب کردم و گفتم سید این چه حرفی است که میزنی؟ گفت من از فردا دیگر نمیآیم و از خدا خواستهام که جنازهام هم نیاید. گفتم این دیگر چه خواستهای است؟ گفت خواستهام مادرم جور دیگری با خدای خودش عشق کند.