🔶یک دانه نخود...! 🔶 🔷 توی بازار هم دیگر را دیدیم. داشت میرفت مسجد جامع تا نماز جمعه بخواند. من هم همراهش راه افتادم تا با هم به مسجد جامع برویم.بین راه از من جدا شد و رفت جلوی یک مغازه ی خواروبار فروشی. چند دقیقه صاحب مغازه را جلوی مغازه اش نگه داشته بود و داشت با او صحبت میکرد. وقتی از جیبش پول درآورد و جلوی مغازه دار گرفت، رفتم نزدیک تر تا بفهمم موضوع از چه قرار است. صدایشان را می شنیدم.: من وقتی بچه بودم، خیلی سال پیش، از این جا رد می شدم و از سرغفلت یک دانه نخود از جلوی مغازه ی شما برداشتم.حالا هر قدر که صلاح میدونید، از این پولها بردارید و منو ببخشید.مغازه دار حمیدرضا را گرفت توی بلغش و گفت: هر چی بود بخشیدم؛ برو. 🌷دو هفته بعد، روز سوم شهادتش از جلوی همان مغازه ی خواروبارفروشی رد می شدم که یاد کار آن روز حمیدرضا افتادم. رفتم پیش مغازه دار و خبر شهادتش را به او دادم. پیرمرد نیم ساعت گریه میکرد و به پهنای صورت اشک میریخت. میگفت: من کی باشم که بخواهم کسی رو ببخشم؟ حالا، اون که شهید شده باید ما رو ببخشه و شفاعت مون کنه. 🥀شهیدحمیدرضا جعفرزاده جانشین واحد تخریب لشکر ۴۱ ثارالله @shohadaes