فرازی از زندگی نامه شهید عبدالمجید نصر اصفهانی غلامعلی این شهید بزرگوار در سال ۱۳۴۵ در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. به گفته ی خانواده اش خوش قدم بود و با تولد او شرایط زندگی خانواده بسیار خوب شد. از همان کودکی مظلوم و آرام و معمولا بی سر و صدا در گوشه ای می رفت و برای خودش بازی می کرد. این پسر دوست داشتنی از همان کودکی نماز را از پدر و مادر یاد گرفت با آن دستان کوچکش سجاده ای که برایش تهیه شده بود را باز می کرد و در کنار پدر و مادر به نماز می ایستاد . در اولین روز حضورش در دبستان خیلی زود دوستانی پیدا کرد و با شوق و علاقه به درس و تحصیل پرداخت و به دلیل اینکه آرام و متین بود ، لذا همه معلم ها از دست او راضی بودند و هرگز شکایتی نداشتند. از نظر درسی هم در حد متوسط بود و همیشه پس از برگشتن از مدرسه مشغول نوشتن مشق و خواندن درس هایش می شد. در زمان انقلاب به همراه پدرش در راهپیمایی ها شرکت می کرد و شعارهایی که بزرگترها می دادند را تکرار می کرد هم که قرار بود در پشت بام ها تکبیر گفته شود مجید با صدای بلند تکبیر می گفت. بعد از پیروزی انقلاب به عضویت بسیج در آمد و در فعالیت های بسیج اعم از نگهبان در شب ها حضور در جلسات متعدد خود سازی شرکت می کرد. به روضه و دسته جات عزاداری عشق می ورزیده اهل تجملات دنیا نبود ساده زیست تمیز و مؤدب بود. در این اواخر یک ده کوچک میوه فروشی باز کرده بود و با نهایت انصاف و خوش رویی با مردم و مشتریان برخورد می کرد . دست و دلبازی وی زیاترد دوستانش بود . در زمانی که جنگ تحمیلی شروع شد و می خواست به جبهه برود اول مقداری پول که ذخیره کرده بود را در صندوق کمک به جبهه ريخت . و به پدرش نیز سفارش می کرد به جبهه و جنگ کمک کند.. عبدالمجید وقتی به جبهه اعزام شد در واحد تدارکات مشغول گردید و وظیفه داشت سنگر به سنگر مراجعه و غذای رزمندگان را تحویل دهند ، یک بار هم در حالی که مشغول حمل غذا بود از طرف یک هواپیمای عراقی شناسایی شد و لذا موتور خود را بر زمین می اندازد و پشت تپه ای مخفی می شود و بعد از آن ماجرا، مسیر مراجعه به همرزمانش را گم می کند و پس از مدتی که حیران بوده ، با دیدن یک بیرق سیز مسیر حرکتش را پیدا می کند و به جمع رزمندگان می پیوندد . بعد از مدتی حضور مؤثر در جبهه به مرخصی می رود ، اما این بار که می خواست برگردد حالت عجیبی داشت و قبل از رفتن به پدر گفته بود که این بار بر نمیگردم و مرا حلال کن . یکی از همرزمانش می گفت : صبح روزی که شهید شد ، او را از خواب بیدار کردم، صدایش زدم که بلند شو و شهید عبدالمجید گفت: چرا مرا بیدار کردی داشتم در خون خودم می غلطیدم و شهید می شوم و در همان روز یعنی در تاریخ ۱۳۶۲/۰۲/۲۱ در حین انجام وظیفه در جاده خندق در سن نوزده سالگی بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل آمد و روح بلند و ملکوتی اش به اعلا عليين ملحق و پیر مطهرش در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. روحش شاد » @monarjonban