فرازی از زندگی نامه شهید مهدی حسن پور فرزند رجبعلی این شهید بزرگوار در تاریخ ۱۳۴۵/۱۱/۲۰ در کرمانشاه به دنیا آمد . دوران کودکی را در آن سامان طی کرد تا اینکه پا به مدرسه نهاد و تا مقطع اول راهنمایی درس خواند ایشان در دوران تحصیل به ورزش فوتبال علاقه خاصی داشت ولی با شروع جنگ تحمیلی اظهار داشته بود که چون جنگ شروع شده دیگر به مدرسه نمی روم و باید به کمک رزمندگان باشم ، لذا هر چند یک نوجوان حدودا ۱۳ ساله بود اما از نظر جثه با قد ۱۹۵ سانتیمتری دارای بدنی بزرگ و قوی هیکل بود که با اعزامش به جبهه موافقت شده بود لذا در اولین اعزامش به کردستان رفت و پس از آن به مدت پنج سال در مناطق مختلف جنگی فعالیت می کرد. و حتی در هر بار که به مرخصی می آمد اغلب در بسیج و زمینهای ورزشی با دوستانش به مسابقات فوتبال می پرداخت . از نظر دینی فرد فوق العاده ایی بود ، مخصوصاحضوری مستمر در مسجد و در نماز جمعه داشت و البته بدلیل اخلاق نیکو و جنا داشت ، دوستانش وی را رها نمی کردند و علاقمند دوستی و هم کلامی با وی بودند. در آخرین اعزامش به جبهه چند روزی به مرخصی آمده بود اما پدر و مادرش مسافرت سوریه رفته بودند لذا سفارشاتی را به اطرافیان نموده بود از جمله اینکه می گفت من اینبار که رفتم شهید می شوم و لذا جنازه مرا روز جمعه بخاک بسپارید . حتی گفته بود چون قد من بلند است، طابوت به اندازه من وجود ندارد لذا یک تابوت بزرگتر برای من بسازید . و نهایتا پس از چندین سال مجاهدت در راه خدا در تاریخ ۱۳۶۴/۰۷/۲۷ در منطقه مریوان و در عملیات بدر کردستان بر اثر اصابت ترکش به آرزوی دیرینه اش که شهادت در راه خدا بود رسید و به خیل شهداء راه حق و حقیقت پیوست . بعد از اینکه وی شهید شد روز سه شنبه جنازه او را به اصفهان آوردند و تا روز جمعه در سرد خانه اصفهان نگهداری و اقوام و دوستان در این مدت هر روز از جنازه وی در سرخانه دیدن می کردند و در روز تشییع نیز تعداد سه تابوت تعویض کردند که بالاخره یکی از تابوتها اندازه قد مطهر وی بود و با شور وصف ناپذیری بر روی دستان مردم خدا جوی تشییع و در گلستان شهدای اصفهان در کنار سایر همرزمان شهیدش در خاک آرمید . مادرش می گفت: یک بار که به مرخصی آمده بود از او سوال کردم آنجا چکار می کنی و او می گفت: وقتی رزمندگان خواب هستند کفشهایشان واکس میزنم تا برای روز بعد آماده و مهیا باشند. مادرش ادامه داد: چندین بار در خواب فرزندم را دیدم و در دو مورد آن اینگونه نقل کرد که: پس از یک سال که شهید شده بود بخوابم آمد. نمی دانستم که شهید شده لذا دیدم در گلستان شهدا با لباس سفید راه می رود ، گفتم : چرا لباس سفید پوشیده ایی و جواب داد مادر من شهید شده ام . در جایی دیگر در خواب به مادرش گفته بود مادر در فلان جای کردستان که نام مرا بر آن کوه نوشته اند و در فلان جا کوله پشتی خود را گذاشته ام ... مادرش می گفت در یک سفر که به کردستان رفتیم با نشانی که داده بود و نام کوهی که اسمش روی آن بود به محل مورد نظر رفتیم و کوله پشتی را پیدا و به خانه آوردیم. « روحش شاد » @monarjonban