شهدای هویزه
📝 #روایت | قسمت پنجم 🌷 روزی که کرخه، «نور» شد... به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد شهدای عشایر عرب کرخ
📝 | قسمت ششم 🌷 روزی که کرخه، «نور» شد... به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد شهدای عشایر عرب کرخه نور 🇮🇷🇮🇷 ✍️ میلاد کریمی 🔹 آیفای عراقی زیر آفتاب بی‌رمق آبان ماه در مسیر خاکی، افتان و خیزان پیش می‌رفت؛ در حالی که از جلو و عقب با دو جیپ نظامی محافظت و همراهی می‌شد. 🔹 ۲۸ دلیرمرد از نوجوان ۱۷ ساله تا پیرمرد ۸۱ ساله، محکم و مصمم، خودشان را روی نیمکت‌های چوبی دو طرف کابین عقب، نگه داشته بودند. دو سرباز بعثی مسلح، چشم از اُسرا برنمی‌داشتند و اجازه نمی‌دادند کسی حرفی بزند. 🔹 گرد و خاک جاده، سر و صورتشان را غبارآلود کرده بود، اما چشمان نافذشان همچنان برق می‌زد. «هشال» و «رفیع» پسران «حاج بستان» بی‌اعتنا به سرنوشتی که انتظارشان را می‌کشید، لبخند می‌زدند! 🔹 لب های خشکِ «مسعد» ۸۱ ساله، آرام تکان می خورد؛ در حالی که دستش را روی جیب جلوی دشداشه عربی اش گذاشته بود. انگار که دست به سینه نشسته باشد. 🔹 نگاه سرباز طماع ردیف مقابل، بیشتر به او بود. پیش خودش فکر می‌کرد چه چیز با ارزشی آنجا گذاشته است که حاضر نیست دستش را بردارد؟! 🔹 افسر بعثی که فرماندهی کاروان اسرا را بر عهده داشت، روی صندلی جلوی جیپِ بدون سقف «کا ام»، ضرب شستِ یک ساعت قبل را با خوشحالی و غرور در ذهنش مرور می‌کرد: -«بعید است به این زودی‌ها کمر راست کنند و فکر خیانت و همکاری با پاسدارها به سرشان بزند. باید زودتر از این‌ها حقشان را کف دستشان می‌گذاشتیم. این‌ها هم مثل همان فارس‌های مجوس و آتش پرست هستند. خوبی بهشان نیامده است. در جنگ فقط باید با زبان زور حرف زد...» 🔹همین طور که در افکارش غرق بود، با تکان شدید جیپ که از روی چاله‌ای می گذشت، به خودش آمد! فحشی نثار سرباز راننده کرد و با غیظ و غضب پرسید: -چه قدر راه آمده‌ایم؟ - ۳۰ کیلومتری می‌شود سیدی! 🔹 دستش را به نشانه توقف بالا آورد. جیپ فرماندهی که ایستاد، ماشین‌های پشت سر هم متوقف شدند. سربازی با عجله از جیپ اسکورت پیاده شد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. 🔹 فرمانده آمد پایین. اول گرد و خاک لباسش را تکاند و سپس با تحکم گفت: - همه را پیاده و به خط کنید. - اینجا قربان؟! سرباز که تندی نگاه بی پاسخ فرمانده را دید، دوید سمت کامیون. 🔹 مردها با دست بسته به سختی از ارتفاع عقب «آیفا» پایین آمدند. سربازها که حوصله معطلی نداشتند، هُل شان می‌دادند! کمی که از جاده فاصله گرفتند، توی بیابان به خط شدند. 🔹 دو سرباز شروع کردند به گشتن لباس‌ها و وسایل همراه اسرا. توی روستاها با عجله دستگیرشان کرده بودند و فرصتی برای تفتیش پیش نیامده بود. بیشترشان چیز دندانگیری نداشتند. ساعت مچی قدیمی، پاکت نصف و نیمه سیگار، چند اسکناس کهنه مچاله شده و... اندک وسایل همراه مردان بود. 🔹 سرباز حریص، لحظه شماری می‌کرد تا به پیرمرد برسد. سه چهار نفری را که رد کرد، با «مسعد» چهره به چهره شد. یک لحظه به چشم‌هایش نگاه کرد و دست برد سمت جیب جلوی دشداشه اش... 🔹 چیزی که می دید، دور از انتظارش بود! می‌توانست بی‌خیال شود، اما از اینکه حدس‌هایش درست در نیامده بود، حرصش گرفت. تنها دارایی پیرمرد را برای خود شیرینی بُرد پیش فرمانده که با فاصله ایستاده بود و جاده را نگاه می‌کرد. 🔹 افسر بعثی با دیدن تحفه‌ای که سرباز آورده بود، سخت احساس شکست می‌کرد! انگار آب سرد ریخته بودند روی سرش! دندان‌هایش را به هم فشار داد و آمد سمت پیرمرد. با چشمان از حدقه بیرون آمده‌ای که صورت گوشتالو و سیاهش را زشت‌تر می‌کرد، فریاد کشید: - «ما برای نجات شما آمده‌ایم؛ آن وقت تو این عکس را همراهت داری! مگر عکس «سیدالرئیس» را ندادیم که در خانه‌هایتان نصب کنید؟ شما چه قدرنشناسید! چه قدر...» 🔹کمی که آرام‌تر شد، با یک دست، چانه پیرمرد را بالا آورد و پرسید: - اسمت چیست؟ - مسعد بوعذار. - اهل کدام روستایی؟ - سُمیده. - چند تا بچه داری؟ - 8 تا. 🔹 نیشخندی زد و همانطور که عکس امام خمینی را به پیرمرد برمی‌گرداند، با تشر گفت: - اگر می‌خواهی دوباره زن و بچه‌هایت را ببینی، پاره‌اش کن و به [امام] خمینی دشنام بده! 🔹 هوا سنگین و نفسگیر شده بود. پیرمرد نگاهی به صورت خندان امام کرد؛ عکس را برگرداند توی جیب روی قلبش و مثل شیر غرید: - من به مرجع تقلیدم بد نمی‌گویم. تو می‌خواهی با این کار مرا از همینجا روانه جهنم کنی؟! از جان ما چه می‌خواهید؟... 🔹 سرباز که رنگ به رخش نمانده بود، زیر لب گفت چه دلی دارد این پیرمرد! مگر از جانش سیر شده است؟ ⬅️ ادامه دارد... 📻 منبع: روایت سرباز اسیر بعثی از آخرین لحظات حیات پربرکت شهدای مظلوم کرخه نور * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh