🔺به یاددادستانی که دادخواهان درسوگش گریستند 🌷"شهید حاج ولی حاجی قلیزاده" روزی زنگ زد که : اگه به این طرفا اومدی سری به من بزن. می دانستم که آن روز صبح قرار بود یک نفر را قصاص بکنند و به دار بیاویزند. قلم و کاغذم را توی کیف چپاندم و راه افتادم تا خبرش را هم بگیرم. -داخل اتاق کارش که شدم. خندان و خوشحالش دیدم و تعجب کردم. هر وقت قضیه ی قصاص اتفاق می افتاد تا دو سه روز خلقش تنگ می شد و امروز چه خوشحال می نمود. دستور داد چایی آوردند و بعد خودش شیرینی تعارفم کرد که درآمدم: حاجی مثل اینکه امروز خیلی خوشحالی، حتما خبرهای خوشی داری؟ ✅گفت: بعله، امروز صبح در پای چوبه دار بالاخره توانستیم از اولیای دم رضایت بگیریم و یک نفر را از مرگ نجات دهیم تا به کنار زن و فرزندش و بخصوص مادر پیرش برگردد.👌 گفتم: ولی خانواده مقتول که حاضر نبودند رضایت بدهند؟ خندید که: بعله درست است. اما با هر زبانی بود بالاخره راضی شان کردیم که کاری بزرگ بکنند و قاتل فرزندشان را عفو کنند.😊 باور کنید که لذت آن شیرینی و آن یک استکان چایی هنوز هم در دهانم مانده است و آن برق خوشحالی چشمان حاجی و لبخند بر روی لب اش از مقابل دیدگانم محو نمیشود. 🌷: ۲۸ دی ۱۳۸۸ @Shohadaye_khoy