🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_چهاردهم
شوخی کردیم وگرنه تا حالا خوب حالیما نشده بود که آچار فرانسه یعنی چه؟
_گردان فجر همهفنحریف میخواد هر لحظه احتمال ماموریتی جدید و نا آزموده هست.
باید آچار فرانسه میشدیم. به قول فرمانده گردان برای همین هم سوای آن همه برنامه ها که داشتیم روزانه آمادگی جسمانی مرتب به راه بود و رد خور نداشت. پادگان جلدیان بود و حصار هاش در دل کوهسار. هر ۱۵۰ متر هم یک برجک دیده بانی که اگر از میدان صبحگاه نظر میانداختیم آنسوی درختهای تپه تدارکات یکی دوتاش را میشد دید. اتاقک هایی با طاق هرمی،فراز کاج ها،گوی معلق در هوا مانده باشند و هیچ پایه بر زمین.
خوبی از این بود که گروه آن حفاظت از ما جدا بود و اگر بچه ها صلوات شان را سربزنگاه می فرستادند از کنار درختان میدان که شیب مختصری هم داشت به یک ستون سرازیر میشدیم به سوی پلیتی آشپزخانه،. کوله پشتی به دوش حمایل بگردن سلاح به دست، یقلاوی به فانوسقه آویزان.
یکی یکی صبحانه می گرفتیم نان و کمی پنیر ،بعضی وقتا مربا و گاهی آش، که اگر گرم بود سوز و سرمای سحرگاهی را می گرفت از تن خواب زده بچه ها. به همان ستون مینشستیم میخوردیم و بعد پشت سر عمو مرتضی راه می افتادیم ما به کوه می زدیم. اگر صدا و نیم حاشیه سیم خاردارها کوهپیمایی می کردیم پنج کیلومتر رفته بودیم و تمام بود دیگر. آن وقت می نشستیم و نفس می گرفتیم تا یک ساعت آزاد بودیم.
عمو مرتضی پاشایی که دلش هوای ایل و ولایت میکرد چند دور دیگر میرفت به یاد کوه روستای خودشان میافتاد. انگار آن روز هم افتاده بود یعنی ما اینطور فکر میکردیم.
فکر کردیم دوباره هوای یار و دیار به کلش زده و گرنه چرا باید بچه ها را به خط می کرد و نا خبر می خواست که به کوه بزنیم. آن هم در ساعت ۲ ظهر که آفتاب جلدیان پوست آدم را می کند.
بچه ها که در میدان به خط شدن جلو آمد و خواست که زیر سایه های درختان کنار میله ها بنشینند نشستیم و او خندید و گفت:
_بچه ها امروز می خواهیم دوبرابر روزهای دیگر راهپیمایی کنیم.
آه و ناله بچه ها بلند شده بود فکر اینکه دوباره با ۷ کیلو بار برداشت از قمقمه و بیل و کلنگ گرفته تا پتو و کلاشینکف چقدر باید کرد تا از آسفالت کنار نمازخانه به تپه دیدهبانی اول رسید و از آنجا باید چقدر عرق از شیار کتف و کمر بریزد تا پیچ اول و کتل جنگلی را خمیده طی کنیم ؟!از یادمان برد مزه کنسرو های تازه رسیده را که ظهر از بابا خیرات گرفته بودیم.
_البته این بار داوطلبانه از هر کس نظری دارد یا خسته هست میتونه همین جا بمونه.
هرکیم آن منتظر بودیم تا یک نفر بلند شود و خط ممتد صفرا بشکند تا مابقی هم دنبالش راه بیفتیم واقعاً هم چه کسی حتی اگر خسته بود خجالت نمیکشید بلند شود توی عمو مرتضی و بیرون بزند از صف؟!
مثل همه کارهایی که فقط اولش کمی سخت بودند و بعد از نیم ساعت یکی یکی جیم میشدیم و دست آخر چندتا ماندیم...بگو هفتاد تا!
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*