🌷 ساختمان حوزه نو ساز بود. هنوز وسایل گرمایشی نداشت. ما یک چراغ علاء الدین داشتیم که آن هم بوی نفت می داد و شب ها خاموش می کردیم. معمولا دو تا سه تا پتو روی خودمان می کشیدیم تا خوابمان ببرد. یک شب از خواب پریدم. دیدم جعفر بدون اینکه پتویی رویش باشد در خود پیچیده و خوابیده. یک پتو رویش انداختم و خوابیدم. صبح با ناراحتی گفت: حمید تو پتو روی من انداختی؟ گفتم: آره! گفت: اگه می خواستم پتو بندازم که خودم می انداختم، باعث شدی، صبح یک ساعت دیرتر بلند شوم! باید سر از کارش در می آوردم. یک شب بلاخره زودتر از جعفر بلند شدم. دیدم حدود دو ساعت قبل از اذان صبح بیدار شد. رفت سمت آشپزخانه و شروع کرد به تمیز کردن آشپزخانه. بعد هم جارو برداشت و شروع کرد به جارو کردن راهرو ها و کلاس ها. تا صدایی هم بلند می شد، سریع می رفت بالای راه پله تا کسی او را نبیند. کارش که تمام می شد، یک ساعتی را صرف نماز شب و عبادت کرد تا نماز صبح. بعد نماز هم بیدار بود تا شروع کلاس ها. به برکت جعفر حوزه همیشه تمیز بود. با این حال وقتی صبح کلاس ها شروع می شد، استاد که درس می گفت، چشم های جعفر به خاطر شب بیداری، و درس خواندن و مباحثه قبل از خواب، روی هم بود و ارام می خوابید. اما نکته عجیب این بود که وقتی استاد سؤالی می پرسید و کسی بلد بد نبود، جعفر چشم هایش را باز می کرد و جواب صحیح سؤال را می داد و باز چشم هایش را می بست! 🌾🌷🌾 مجروحیت شیمیایی: 1364/11/21- عملیات والفجر8- فاو 🌷🌷 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO