*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
*
#نویسنده_بابک_طیبی*
*
#قسمت_سیزدهم*
در خانه یک راست رفتم سراغ دفترچه تحقیق: «٫مصاحبه با آشنایان سردار شهید»
با دست راست شروع کردم به ورق زدن آن از آخر هفته ها را امشب تور دیگر می خوانم با زندگی آشنا شده و گاه وقتی بخواهد به کتابی نگاه مختصری بیاندازد با دست راست شروع می کند به ورق زدن آن از آخر.
منصور در سردخانه خوابیده است ساکت و فکور به نظر می رسد مثل خیلی وقتها هوای بیرون تاریک است .ریش های بلند و بورش از چانه پایین آمدند و نزدیکی سینه اش در هاله ای از بی رنگی ناپدید شدهاند.
چند ساعت قبل مادر برادر و خیلیهای دیگر هم این طور که آبرویش میریختند دست ها را به جان هایشان زده اند و برای آخرین بار سیر به تقارن لطیف ابروهایش که با هم خیلی آرام بالا می روند و بعد مثل شمشیر پیچ می خورند نگاه کردهاند.
برفک های سردخانه یکی لابلای ریشش مینشینند و او نه فوت میکند در دو دست گره خورده است و دست هایش را بین پاها می گیرد که گرم شود.
انگار ساعتها در برف نشسته و غرق در فکر است.فردا در تابوت روی دست های سیاه پوش ها موج میخورد یله می شود دست به دست می شود اما گم نمی شود.
دستها برایش به سینه کوفته میشوند و دانههای اشک و عرق پاشیده می شوند لابلای بارش گلاب.
لبهایشان همیشه شادابند مثل عکس ها لبخندی صامت و ساکن نقش آنهاست خبر داشته باشد یا نداشته باشد فردا ساعت ۱۱ صبح آقا یحیی او را داخل قبر خواهد خواباند و در آن همه و شیون و ضجه فریاد خواهد زد:« ساکت ساکت خواهش می کنم آقای دستغیب می خواهند به مسلمان بودن حاج منصور شهادت دهند»
آقای دستغیب سر تکان می دهد و می گوید: «چه می گویید.؟!نیازی بر این شهادت نیست ایشان یکی از اولیا الله هستند»
رضا بالای دفترچه خیره مانده بودم به منصور که هنوز لب هایت مثل همیشه شاداب بودند و سرخ. لابد در همین زمان در خانهاش مادر همسر خواهرها و خیلیهای دیگر ضجه می زنند. بیشتر مردها مثل آقا یحیی گریه نمیکنند. اما غمشون در سیاهی پیراهن ها جیغ میکشد.جلیل آقا برادر بزرگتر منصور چیز های زیر لب نجوا می کند. آه کوتاهی میکشد و با صدای بلندتری می گوید «لا اله الله» مادر و خواهر و بچه ها را به آرامش دعوت می کند ولی این باعث نمی شود که مادر« رودم رودم »راصیحه نزند و صورت خراشیده را زیر چادر قایم نکند»
فردا صبح آقا مصطفی یحیی باید جواب تسلیت و پرس و جوی خیلیها را بدهد و بگوید که منصور چگونه از دست رفته است برای همین حتی اگر شده دو سه ساعتی باید چرتی بزند. بی حوصله برمیخیزد زنگ خانگی بغلی را میزند.
_حاج محسن سلام شرمنده بد موقع هم هست اگر اجازه بدین اومدم امشب اینجا بخوابم از بس حاج خانم اینا گریه میکند.
محسن پاکیاری با منصور روزگاری در جبهه گذرانده و این چند سال بعد از جنگ با او همسایه است و حالا خواب ندارد.
_مخلصتیم آقایحیی بفرمایید تو .پهلوی بخاری راحت دراز بکش من که خواب به چشمم نمیاد.
ادامه دارد..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿