*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * . ✅در کلام ابراهیم کوشا برادر شهید عصر ، توی خانه نیمه تمام ، افسری با چند گروهبان و سرباز جلویم سبز شدند . به سرزده آمدنشان عادت داشتم . از وقتی آنجا را انبار مرکبات کرده بودیم هر از گاهی سرباز ها به بهانه های واهی می ریختند توی خانه . بیشتر به خاطر بچه‌های بود که برای پلاستیک کردن مرکبات می‌آمدند ‌. از که کارشان تمام می شد از جلوی خانه و نزدیکی های پادگان شروع می‌کردند به شعار دادن . آن خانه ، محل تجمع جوانها و دوستان جلال شده بود . بعضی مواقع شبها تا دیر وقت کار می‌کردند و همانجا می خوابیدند . حداکثر فاصله خانه نیمه تمام من با دیده بان پادگان قریب به ۵۰ متر بود . در اتاق پشت بام  ، با دستگاه حرارتی از رول پلاستیکی کیسه های نایلونی می‌ساختیم. دیده‌بان پادگان هم مشرف بود به این اتاق . افسر دست به کمر چرخی توی اتاقها زد و یکباره هوار کشید: _شما اینجا چه غلطی می کنین؟! اشاره کردم به صندوق های میوه _همین طور که خودتون می‌بینین داریم میوه انبار می کنیم. افسر صورت گرد و پف کرده اش را در هم کشید و با چشمهایی که از خشم خونریز بود به صورتم زل زد و با لحنی محکم تر گفت : _نخیر آقا! شما دارید از پشت بوم اینجا از پادگان عکس برداری می کنید ! یکباره جا خوردم. انتظار هر حرفی را داشتم غیر از این .من منی کردم. _سرکار همچین چیزی نیست! در حالی که سیاهی چشم های افسر از زهر خشم، میان سفیدی پر التهابش شعله ور می‌شد ,گفت :راه پشت بوم کجاست ؟ _از این طرف. افسر جلو شد و چند تا سر باز هم پشت سرش از پله ها رفتند  بالا. نگران در اتاق را باز کردم و وقتی افسر چشمش به دستگاه پلاستیک زنی افتاد خنده ای سرد و ناخوشایندی کرد و از پشت بام پایین آمد . بر اثر باز شدن رول پلاستیکی و انعکاس نور خورشید دیده بان خیال کرده بود فلش عکس برداری است .با دیدن بچه ها در خانه تجسس شان را شروع کردند ولی هر چه گشتند چیزی در دستگیرشان نشد . افسر انگار تیرش به سنگ خورده باشد با دندان سیبیلش را جوید و باد توی غبغب انداخت و برایم خط نشان کشید و رفت . همین که سربازها پایشان را از خانه بیرون گذاشتند جلال سراسیمه از راه رسید و تند گفت :اینا  اینجا چی می خواستند ؟! خیلی خونسرد جریان را برایش تعریف کردم .جلال را بچه‌ها دور هم رفته بودند و پچ پچ می کردند .بعد از چند دقیقه جلال آمد طرفم. _ابراهیم ماشینت کجاست؟! _برای چی میخوای؟! دستم را گرفت و گفت: بیا. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿