🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
*
#نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
*
#قسمت_پنجاه_و_دوم*
🎤به روایت زهره شیخی
از همان ظهر که رفتار هاشم را دیده بودم دلم بدجوری شور میزد .شب قبلش هم که تا دیر وقت منزل حاج محمد علی بودیم و رفتیم واحد خودمان هاشم عوض شده بود.
همین که رفتیم توی اتاق گفت :زهره بیا طلاهات و در بیار»
مکثی کرد و گفت :«فقط می خوام یه بار دیگه اونا را از نو به تو ببخشم!
گاهی شوخی میکرد آن شب هم فکر کردم مزاح می کند. گردنبند گوشواره النگو و انگشتر را در آوردم و به دستش دادم.
همه را توی موج گرفت سبک و سنگین کرد و از نوع همه را یکی یکی به من برگرداند هنوز هم فکر میکردم شوخی میکند. وقتی نشستیم مچ دستم را گرفت و گفت :زهره می خوام یه قول بهم بدی!
گفتم :چه قولی؟!
گفت :اینکه راضی بشی من شهید بشم!
دوباره به هم ریختم .گفتم :چرا اذیتم می کنی؟!
گفت :اذیت نیست! تورو خدا دعا کن من شهید بشم.!
و شروع کرد به گریه کردن .میگفت و اشک میریخت .گفتم :به یک شرط قبول می کنم.
اشکهایش را پاک کرد و گفت: چه شرطی؟!
گفتم: این که تو هم قول بدی که خبر شهادتت رو من نشنوم.
رفت توی فکر. گفت: باشه! منم دعا می کنم که تو هیچ وقت خبرشهادتم رو متوجه نشی .حالا برام دعا کن.
گلویم به جای حذف ، پر از بغض بود .گفتم: خدایا هاشم هرچی میخواد بهش بده.
و دوتایی گریه کردیم. شب عجیبی بود صبح زود نماز را با هم خواندیم و دوباره خوابیدیم. ساعت ۸ و نیم که بیدار شدم آماده شدم که بروم خانه حاج محمد. چون صبحانه را می رفتیم منزل حاج محمد. دیدم درب ورودی قفل است.هرچه دنبال کلید گشتم نبود. هاشم را صدا زدم. گفت :کلید پیش خودمه!
گفتم خوب پاشو بریم منزل حاج محمد اونا حالا منتظر مومن دیگه!
گفت :نه می خوام کمی تنها باشم.
به سختی هم جوابش کردم چون ایام عید بود و همه بچه ها با مادر هاشم آقا و حتی زن بابایش منزل حاج محمد بودند.رفتیم منزل حاج محمد را داشتیم صبحانه می خوردیم که بحث رابرد روی شهید شدن.مادرش را صدا زد و گفت:ننه.. نکنه اگه من شهید شدم زهره اذیت بشه»
ما در جوابش را نداد دوباره گفت اگه من شهید شدم باید هوای زهره را داشته باشی .خودت براش یه شوهر خوب پیدا کنی و عین بقیه عروس دوسش داشته باشی»
باز هم مادرش ساکت بود یعنی جوری وانمود میکرد که هاشم دنبال حرف را نگیرد. بعد من داشتم در یخچال را باز می کردم که چیزی بردارم آمد شد به پشت من و گفت: نکنه اگه من شهید شدم بیفتی به حرف این پیرزنا.. بشینی و شوهر نکنی اینا همش خرافاته!
بعد از صبحانه رفت بیرون و ظهر برای ناهار با حاج محمد آمد.........
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿