🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ابتدا به ساختمان رادیو و تلویزیون که به مقر باشگاه افسران نزدیک است می روند.سرکشی و پرداخت حقوق انجام می‌شود و بعد گروه هفت نفره به سمت فرودگاه حرکت می‌کنند. گروهی از پاسدارها هم در آنجا مستقر هستند که کار در فرودگاه کمی بیش از زمان پیش‌بینی شده به طول می‌انجامد. آذر ماه و خورشید زود غروب می‌کند. هوا کم کم رو به تاریکی می رود که گروه عزم بازگشت می کند.دلشوره های درد دل بچه ها می‌افتد چرا که با تاریک تر شدن هوا امنیت هم کمتر می شود و با وجود اینکه آتش بس اعلام شده اما همه می‌دانند که گروهک‌های ضد انقلاب اعتنایی به این فرمان را ندارند. حبیب و اصغر اسلحه های شان را محکم و آماده در دست گرفته‌اند.به ورودی شهر که می‌رسند کندی عبور و مرور و تابلوی ایست بازرسی دلشان را می لرزاند.حزب دموکرات برای خودش در ورودی شهر ایستگاه ایست بازرسی درست کرده است.آنها به محض دیدن اتومبیل از سپاه فوراً ماشین های شخصی جلوتر از آنها را بدون بازرسی به سرعت رد می‌کنند که نوبت به آنها برسد. ماشین سپاه می‌ماند و ایست بازرسی دموکرات. فرمانده پایگاه که مردی بلند بالا چو تنها مانده است و اسلحه ای بر دوش دارد سبیل کلفت را تاب می دهد و با صدای بلند و لهجه غلیظ کردی فریاد می‌زند: «سریع پیاده شوید» حبیب و اصغر و دو نفر دیگر که عقب هستند نگاهی به هم می اندازند.خوب می دانند که پیاده شدن مساوی است با خلع سلاح شدن و بعد هم تیرباران شدن. با فریاد بعدی از سوی فرمانده کرد تعداد زیادی از افراد حزب دموکرات مثل مور و ملخ از درون پایگاه بیرون می‌ریزند و در حالی که همگی مسلح هستند در گوشه و کنار آرایش حمله می گیرند.مسئول گروه پاسدارها که جلو نشسته است پیاده می‌شود و رو به مرد کرد فریاد می‌زند: «چرا پیاده بشیم؟مگه الان آتش بس نیست؟!» مرد با چشمهایی که از تعداد صورتی به دو غار گداخته می‌ماند به او نگاه می‌اندازد و دوباره فریاد می‌زند: «همتون از ماشین پیاده بشید» مسئول گروه دوباره داد می‌زند :«الان زمان آتش بس !ما هم که کاری نکردیم که بخواهیم تسلیم شما بشیم .چرا باید پیاده بشیم؟» مرد گوشش بدهکار نیست فقط می‌گوید:« شما کاری نداشته باشید فقط همتون پیاده بشید.» کاملا مشخص است که پاسدارها در مخمصه خطرناک افتادند و آنها هم به راحتی دست بردار نیستند. سنگینیه فضا به آنها فشار می‌آورد مسئول گروه فکری می‌کند.باید هر طور شده نفراتش را از این مهلکه به در ببرد. با فریاد بعدی فرمانده کرده و هم فریاد می زند: «خیلی خوب من دارم میام سمت شما شلیک نکنید» به حالت تسلیم دست هایش را بالا می‌برد قبل از اینکه راه بیفتد نگاهی به افراد عقب ماشین می‌کند و زیر لب طوری که فقط آن را بشنود می گوید: «وقتی که من دوباره سوار ماشین شدم شما شروع به شلیک کنید» ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb