*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * اون روز همون نزدیک مسجد یه دونه عکس امام خمینی هم با احتیاط از یه آقایی خریدم. عکس امام را دیده بودم غلامعلی بهمن نشان داده بود با خودم گفتم: حالا که موقعیت هست یکی بخرم و ببرم خونه. تمام اعلامیه ها و نوارها باهام بود .نمیدونم خدا چه نیرویی توی وجود من قرار داده بود که بدون هیچ ترس و واهمه‌ای داشتم می رفتم و انگار چیزی باهام نبود. شور و شوق داشتم که برم خونه و باقی آن راحت بشینم عکس امام را یک دل سیر نگاه کنم.آخه هر وقت عکس امام را دیده بودم عجله‌ای بود و با ترس و استرس. خونه که رسیدم رفتم توی اتاق و تمام اعلامیه ها را از توی پیراهنم در آوردم و گذاشتم لای چند تا کتاب عکس امام را که حالا خودم خریده بودم از لای اعلامیه‌ها برداشت ما نشستم و یک دل سیر نگاهش کردم. نگاه کردن به عکس امام انرژی آدم را دو چندان می کرد. عکس را گذاشتم لای اعلامیه‌ها و بلند شدم تا از اتاق برم بیرون. هنوز چند قدمی از اتاق دور نشده بودم که نیروی من را برگرداند. انگار یکی صدام کرد. برگشتم رفتم سراغ اعلامیه‌ها و عکس را برداشتم. انگار یکی بهم گفت جاش اونجا نیست.دیگه الان ترسی نداشتم یک لحظه سرم را چرخاندم و تمام اتاق را بررسی کردم. آهان جاش اونجاست. با شجاعت تمام عکس امام را که اندازه یک برگ دفتر بود چسباندم به دیوار. انگار برام مهم نبود کسی بفهمه.مادرم که نمی‌شناخت و فامیل هم که رفت و آمد داشتند آنها هم امام را نمی شناختند اما مطمئن بودم تا الان عکس امام را ندیدند. بعدها که شناختند گفتند که خمینی اینه؟! و با ذوق تمام به عکس نگاه می‌کردند. بعد از نماز مغرب و عشا که از مسجد برگشته بودم انرژی من چندین برابر شده بود.تصمیم داشتم نوارها و اعلامیه را فردا ببرم بدم به غلامعلی و جلال. تصمیمم عوض شد اعلامیه‌ها را برداشتم و راه افتادم.میدونستم غلامعلی الان توی مسجد او هم توی مسجد النبی که توی قاآنی نو بود و فعالیت داشت و هم مسجد سیاحتگر. رفتم مسجدالنبی و دیدم که غلامعلی اونجاست. دائم توی مسجد بود بهش میگفتن بچه مسجدی.حالا روز قبلش واقعی مذهبی توی شیراز اتفاق افتاده بود و تعدادی شهید شده بودند. آیت الله ملک حسینی هم دستگیر شده بود. تا غلامعلی را دیدم رفتم طرفش و اعلامیه ها را بهش دادم. همینطور که اعلامیه ها را میدادم گفتم:غلامعلی انگار حالت خوب نیست !چیزی شده ؟انگار حواست نیست که برات اعلام‌می آوردم. _بیا اینجا محمدرضا می خوام یه چیزی نشونت بدم. پشت سرش رفتم و زیر میزی که توی مسجد بود یک پلاستیک بیرون آورد. داشت بازش می کرد و اشکاش سرازیر شد. ادامه دارد.. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*