🔹 داستان کوتاه (106) ✅ طفل غیب گو مسائلی مذهبی برایم پیش آمده بود که نمی توانستم حل کنم. با احمد بن اسحاق قمی به محضر مبارك امام حسن عسکري (ع) مشرف شدم که جواب مسائل را از ایشان بپرسم. وارد سامرا شدیم و به منزل امام (ع) رفتیم ... طفلی که سیمایش به ستاره ای درخشان می ماند، روي زانوي راست امام (ع) نشسته بود. سلام کردیم. حضرت امر فرمودند و نشستیم. احمد بن اسحاق بسته هاي مهر خورده را که حاوي کیسه هاي درهم و دینار بود در محضر امام عسکری (ع) گذاشت. حضرت نگاهی به طفل کرد و به او فرمود: فرزندم! مهر هدایاي دوستان و شیعیانت را باز کن. طفل گفت: آقاجان! آیا سزاوار است که دستی به این پاکی به سوي هدایاي آلوده و اموال مخلوط به حرام، دراز شود؟ امام عسکري (ع) به احمد بن اسحاق فرمود: اي پسر اسحاق! آنچه را در بسته است، بیرون بیاور تا فرزندم حلال و حرام آن را از هم جدا کند. احمد بن اسحاق چون کیسه اول را درآورد، بدون این که باز شود، طفل گفت: این کیسه فلانی پسر فلانی از فلان محله قم است و شصت و دو دینار در آن است. چهل و پنج دینار آن از پول زمین سنگلاخی است که صاحب آن از برادرش ارث برده و فروخته است و چهارده دینارش از پول نه طاقه پارچه است و سه دینارش از اجاره مغازه ها است. امام حسن عسکري (ع) فرمود: راست گفتی فرزندم! اکنون به این مرد بگو حرامِ آن چقدر است. طفل گفت: یک دیناري که سکه ري دارد و در فلان تاریخ ضرب شده و نقش یک روي آن پاك گردیده با یک قطعه طلا که وزن آن یک ربع دینار است، حرام است و علت حرام بودن آنها این است که صاحب آن، در فلان ماه و فلان سال یک من و ربع پنبه ی ریسیده را کشیده و به یک نفر بافنده که همسایه او بود، داده است. پس از مدتی دزد، آنها را از بافنده دزدید. بافنده هم قضیه را به صاحب پنبه اطلاع داد. ولی او گفت: دروغ می گویی. سپس در عوض آن، یک من و نیم پنبه ریسیده مرغوب تر از نخ خود از بافنده گرفت با اینکه بافنده تقصیر نداشت. این دینار و قطعه طلا پول آن است. لذا حرام است. احمد بن اسحاق در آن کیسه را گشود. نامه اي میان دینارها بود که نام فرستنده و مقدار آن همانطور که طفل گفت، در آن نوشته بود و آن قطعه طلا را با آن دینار به همان نشانی بیرون آورد. آنگاه کیسه دیگري از بسته بیرون آورد. پیش از آنکه مهر آن را بگشاید، طفل گفت: این کیسه از فلانی پسر فلانی ساکن فلان محله قم است و پنجاه دینار در آن است که براي ما حلال نیست و به آن دست نمی زنیم. امام عسکری (ع) فرمود: چرا؟ طفل گفت: زیرا این پول آن گندمی است که صاحبش با یک کشاورز شریک بود. هنگام تقسیم که می خواست سهم خود را بردارد، پیمانه را پر می کرد و وقتی نوبت به شریکش می رسید، پیمانه را پر نمی کرد. لذا سهم خود را بیشتر از شریک بر می داشت. امام عسکري (ع) فرمود: راست گفتی فرزندم! آن گاه امام عسکری (ع) فرمود: اي پسر اسحاق! تمام این پول ها را بردار و به صاحبانشان برسان. ما احتیاجی به آنها نداریم. فقط پارچه آن پیرزن را بیاور! احمد بن اسحاق گفت: آن پارچه را من در خورجین گذاشته بودم و اصلا فراموش کرده بودم. رفت که آن پارچه را بیاورد. من سعد بن عبدالله قمی، مسائل مشکل مذهبی ام را از امام عسکري (ع) پرسیدم. اما ایشان مرا به فرزند عزیزش ارجاع داد. فرزندش همه را پاسخ گفت و مسائل برایم حل شد. آن گاه امام عسکري (ع) با فرزند عزیزش به نماز ایستادند و من از محضرشان بیرون آمدم تا ببینم احمد بن اسحاق کجا رفت. در راه او را دیدم که گریه می کند. پرسیدم: چرا گریه می کنی؟ گفت: پارچه اي را که امام عسکری (ع) خواست، گم کرده ام. گفتم: طوري نیست. برو حقیقت را به ایشان بگو. او خدمت امام عسکری (ع) رفت و طولی نکشید که از خدمت حضرت بیرون آمد در حالی که تبسم بر لب داشت. پرسیدم: ماجرا چه شد؟ گفت: من به خدمت آقا که وارد شدم، دیدم پارچه ي گم شده زیر پاي آن حضرت پهن است و امام روي آن نماز می خواند. خدا را شکر کردم. 📚 داستانهای بحارالانوار، ج 7 ص 179 📱 کانال سبک زندگی : 📡 پایگاه خبری تحلیلی وَرْاُئوی 🕯 میعادگاه شهدای وَرجُوی @varjovi @shohadayevarjovi