#رمان_عقیق
#قسمت_چهل_و_دوم
فصل چهارم(آیات )
گردنم را ماساژ میدهم مامان عمه برایم شربتی می آورد تشکر میکنم و بعداز بسم الله گفتن یک
نفس آنرا سر میکشم مامان عمه چپ چپ نگاهم میکند و غرغر کنان میگوید: خانم 21 ساله از
وقتی که حرف آدم حالیت شده بهت میگم زشته اینجوری آب و غذا خوردن
میخندم و میگویم:وااای سخت نگیر عقیله جون دیگه!!
عه
میگوید:حاال تعریف کن ببینم چی شد؟
روی مبل راحتی دراز میکشم و میگویم:وای نمیدونی چه دختر نازیه مامان عمه یعنی خانم به تمام
معنا چقدرم خوشگله! همه چیز تموم از نظر اخلاقی بیسته بیسته خیلی سنگینه! فکر نمیکردم ابوذر
کج سلیقه همچین دختری رو انتخاب کنه
مامان عمه که حسابی ذوق کرده بود گفت: حالا موافقه؟
قلنجم را میشکنم و میگویم : یه حسی بهم میگه از خداشه!
بلند میخندد : تو بگی از خداشه یعنی هفته دیگه عروسیه پس!
آرام میخندم و صدای گوشی موبایلم از اتاق بلند میشود...واقعا داشت گریه ام میگرفت من خیلی
خسته بودم مامان عمه که حال زارم را دید گوشیم را از اتاقم آورد و سری به تاسف برایم تکان
داد با لبخند خسته ای جواب برادرم را دادم: سلام آقا ابوذر، جانم؟
_سلام آیه جان خوبی؟
مامان عمه اشاره میکند که گوشی را روی آیفون بگذارم :فدای تو جانم کاری داشتی؟
تعللی میکند و میگوید:عمه خوبه؟
بی صدا میخندم:آره داداشم اونم خوبه! دیگه؟
سکوت میکند و نفس عمیقیمیکشد :دیگه هیچی! خداحافظ
و بعد گوشی را قطع میکند هر دو به قهقه زدن می افتیم مامان عمه از ده تا صفر را معکوس
میشمارد تا ابوذر زنگ دومش را بزند شماره سه بود که دوباره زنگ زد
سرخوش جوابش را دادم: خب چرا حرفتو نمیزنی؟
کلافه میگوید:آیه خب من الآن باید برای چی بهت زنگ بزنم؟ خوشت میاد اذیت میکنی؟
ادامه_دارد.
نویسنده:
#نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat