آرزوی یک معلم صبح یک روز نوبهاری بود روزی از روزهای اول سال بچه ها در کلاس جنگل سبز جمع بودند دور هم خوشحال بچه ها گرم گفت و گو بودند باز هم در کلاس غوغا بود هر یکی برگ کوچکی در دست باز انگار زنگ انشا بود تا معلم ز گرد راه رسید گفت با چهره ای پر از خنده باز موضوع تازه ای داریم « آرزوی شما در آینده » شبنم از روی برگ گل برخاست گفت: « می خواهم آفتاب شوم ذره ذره به آسمان بروم ابر باشم ، دوباره آب شوم » دانه آرام بر زمین غلتید رفت و انشای کوچکش را خواند گفت : «باغی بزرگ خواهم شد تا ابد سبزِ سبز خواهم ماند » غنچه هم گفت: « گرچه دلتنگم مثل لبخند باز خواهم شد با نسیم بهار و بلبل باغ گرم راز ونیاز خواهم شد » جوجه گنجشک گفت: « می خواهم فارغ از سنگِ بچه ها باشم روی هر شاخه جیک جیک کنم در دل آسمان رها باشم » جوجه ی کوچک پرستو گفت : « کاش با باد رهسپار شوم تا افق های دور کوچ کنم باز پیغمبر بهار شوم » جوجه های کبوتران گفتند : « کاش می شد کنار هم باشیم توی گل دسته های یک گنبد روز و شب زایر حرم باشیم » زنگ تفریح را که زنجره زد باز هم در کلاس غوغا شد هر یک از بچه ها به سویی رفت و معلم دوباره تنها شد با خودش زیر لب چنین می گفت : « آرزوهای تان چه رنگین است! کاش روزی به کام خود برسید! بچه ها آرزوی من این است ! » پی نوشت: دکتر قیصر امین پور 🙏🌸✍️