💠 #خاطره_تبلیغی 💠 #یادداشت_تبلیغی 💢ماجراهای جالب از امتحان منبر تا جوانان چماق به دست ✍️ماشین، میدانچه‌ی ده را دور زد و جلوی مسجد نگهداشت. چند پیرمرد که جلو مسجد نشسته بودند، با کنجکاوی داخل ماشین را پاییدند. انگار منتظر کسی بودند. ناگهان بادیدن عمامه شیخ بلند قامتی که پا از ماشین به زمین گذاشت، بلند شدند و قدم تند کردند. 🔅- خدا را شکر، بالاخره آمد! 👈هنوز پیرمردها به آخوند نرسیده بودند که صدای موتور کدخدا در کوچه پیچید. لحظاتی بعد از کوچه پس کوچه ها گذشت و به میدانچه رسید. پیرمرها لنگان لنگان و عصازنان به استقبال شیخ رفتند و با محبت و مهربانی او را درمیان گرفتند. کدخدا موتور سیکلت را وسط میدان خاموش کرد و پا به زمین گذاشت. بعد دستی به سبیل‌های پر پشتش کشید و جلوتر رفت. 🔅- سلام آقا شیخ! 👈شیخ با اعتماد به نفسی که داشت، چندان اعتنایی به سلام بلند کدخدا نکرد و سعی نمود خوش و بشش را با پیرمردها ادامه دهد، امّا پیرمردها تا متوجه حضور به موقع کدخدا شدند او را به آخوند معرفی کردند. ♻️مشاهده ادامه مطلب: 👇👇👇 https://www.balagh.ir/content/11518 🔴پایگاه اطلاع رسانی بلاغ 🆔 @balagh_ir