#داستانهای_واقعی 🍃
خانم منشی اسمم را صدا میزند و من با عجله میروم به اتاق دکتر.
دکتر که سن و سال دار هم هست، حسابی سوال میپرسد. از اینکه چند سالت هست، چند وقت است بچه میخواهی...
به سوالاتش که جواب میدهم، دوست دارم بگوید: برو دختر جان جواب آزمایشت مشکلی ندارد و به زودی بچه دار خواهی شد...
اما دکتر سکوت میکند.
بعد از مدتی میگوید: چرا این همه مدت بین بچه آوردن فاصله انداختی.
اگر همان دو سال بعد که رحم بعد از زایمان آماده بود، زود اقدام کرده بودی الان میتوانستی بچه بعدی ات را بیاوری.
لوله هایت کاملا گرفته و دیگر نمیتوانی بچه دار شوی.
انگار آب سردی را روی بدنم ریختند.
دیگر صدایی نمیشنوم.
به یاد همه روزهایی که از زایمانم گله می کردم و غر میزدم.
به یاد همه روزهایی که می گفتم: من غلط کنم اگر دوباره اسم بچه را بیاورم...
نمی دانم چطور راه خانه را سوار اتوبوس شدم و برگشتم...
به همسرم منتظر و امیدوارم چه باید میگفتم.
به دخترم نگاه میکردم و دلم میگرفت.
به تنهایی اش و اینکه چرا فکر میکردم باید این همه زمان بگذرد تا دوباره تصمیمم جدی شود.
سجاده ام را پهن میکنم و دست هایم را به آسمان بلند میکنم.
او همان کسی است در تمام طول زندگی ام هر چه میخواستم عطا فرمود.
او مهربانترین به بنده اش هست.
دلم با یادش آرام میشود.
نمی دانم چگونه و چه وقت اما اگر اراده اش باشد حتما این اتفاق دوباره میافتد.
مهم این است که من ناامید نمیشوم...
#شمین_رضوی
#شکوه_مادری 🌿🌱
https://eitaa.com/joinchat/1192820872C468d2ef288