علاقه نداشتم اینجا حرفهای احساسی بزنم
امااااا دیگه منم صبرم تموم شده مگه چقدر میشه صبور بود و مرگ بچهها را تماشا کرد،گرسنگی اونها رو دید
تشنگیشون رو
خانه های غصب شده رو
مدارس سوخته رو
و امیدوار بود که بیدار میشن
وقتی تصور میکنم امام هزار ساله این انتظار رو میکشه نفسم بند میاد و شرمنده میشم