🌷قسمت بیست و هفتم🌷
#اسمتومصطفاست
یک بار که رفته بودم تهرون خونه یکی از فامیلا، حال پرنده ای رو داشتم که اسیر قفس بود.
مبادا بعد از من یه روز از اینجا بری تهرون برای زندگی کردن!))
_ بعد تو؟ این چه حرفیه!
_ آره دیگه ممکنه پیش بیاد!
شیطنتم گل کرد: ((آقا مصطفی تاهستی می تونی برای جا و مکان اقامت من تصمیم بگیری، اما بعد شما دیگه خودم مختارم کجا اقامت کنم!))
با محبت نگاهم کردی: ((حق با توه!))
زندگیمان جلو می رفت و روز به روز بیشتر از هم شناخت پیدا می کردیم. گاه که توصیه می کردم برای صرفه جویی با مترو این طرف و آن طرف بروی می گفتی: ((عزیز! من دوست ندارم سوار اتوبوس و مترو بشم، از شلوغی و پرس شدن بدم میاد!))
برای همین تا چشم مرا دور می دیدی، ماشین را برمی داشتی و می رفتی.
_آ قا مصطفی هرروز می ری توی طرح. ماشین رو می خوابونن!
اون وقت خر بیارو باقالی بار کن!
_ یه جوری می رم که جریمه نشم!
_ پرواز که نمی تونی بکنی!
_ دعای غیب شدن بلدم!
اما پرینت جریمه ها که می آمد، می فهمیدم چه دسته گلی به آب دادی!
با توجه به گشت های شبانه ای که داشتی، صبح ها بیشتر وقت ها دیر از خواب بلند می شدی و چشم هایت سرخ بود، به حدی که پلک هایت از هم باز نمی شد.
یک روز خواب مانده بودم، چشم که باز کردم از جا پریدم و گفتم : ((وای خدایا کلاسم دیر شد!))
خواب آلود گفتی: ((صبر کن خودم می رسونمت!))
خواب و بیدار لباس پوشیدی، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. سر فاز یک شهرک زدی کنار:((چیزی شده آقا مصطفی؟))
_ بذار بخوابم عزیز، نور افتاب خیلی اذیتم می کنه!
عینک دودی دسته نگین دارم را دادم بهت: ((بیا بزن به چشمت و من رو برسون.))
گرفتی و زدی، اما پشت سرت را گذاشتی روی پشتی صندلی ات: ((بذار یه چرتی بزنم تا بعد.))
وقتی مرا رساندی که ساعت امتحان گذشته بود ، اما عینکم را پس ندادی و تا مدت ها می زدی.
_ آقا مصطفی این عینک زنانه اس!
_ می دونم ، حالا یکی از این عینک آبادانیا می خرم ،هرچی نباشه بچه جنوبم!
بعضی روزها هم از رختخواب بیرون نمی آمدی.
_ آقا مصطفی ساعت خودش رو کشت! مگه کلاس نداری؟
دارم اما پول ندارم!
غلتی می زدی و خروپف می کردی.
اهل پس انداز نبودی.
اگر دویست هزار تومان هم داشتی، تا می رفتی مسجد و برمی گشتی هزار تومان هم بیشتر ته جیبت نمی ماند.
من هم دست به اختلاس می زدم.
لباس هایت را که در می آوردی، پول هایش را برمی داشتم و دو سه تومانی ته جیبت می گذاشتم.
بعضی موقع ها متوجه می شدی:((سمیه جان، من مرد خونه هستم ها! نباید پول تو جیبم باشه؟))
_ همین دو سه تومان بسه وگرنه همه رو می بخشی!
بیشتر در آمدم از راه شستن لباس های تو بود، وقتی می خواستم آن هارا در لباسشویی بریزم . آخرین اختلاس من همین تازگی ها بود، بعد از شهادتت، یکی از لباس هایت را از روی رگال برداشتم که از داخل یکی از جیب هایت سی هزار تومان نصیبم شد.
گاهی می گفتی: ((عزیز، داری پنجاه شصت تومان به من بدهی؟))
چشم هایم گرد می شد: ((پولم کجا بود؟ کارتت رو خالی کردی!))
_ اذیت نکن اگه داری بده،قول می دم اگه تو سمیه منی، کمتر از سیصد هزار تومان نداشته باشی!
_ نه به خدا ۲۵۰هزار تومان بیشتر ندارم!
می خندیدی: ((دیدی گفتم داری! حالا بلند شو و برای حاجیت بیار!))
_ چشم ! اگه جیبای شلوارت نبودن کجا اینهمه پول داشتم!
بعضی وقت ها هم پول ها را می گذاشتم زیر فرش.
_ سمیه پول داری؟
_ اون گوشه فرش رو بزن بالا.
بعدها که جایش را یاد گرفتی دیگر نمی پرسیدی و خودت می رفتی سراغش، اما من هم جایش را عوض می کردم.
آه آقا مصطفی، عزیزدل، این پول، پول خودت بود، فقط می خواستم زن بودنم را نشان بدهم.
ادامه دارد...✅🌹
@siasikosarieh