❤️قصّه دلبری ❤️۱۲
یادم نیست از کجا شروع شدکه بحث کشید به مهریه،پرسید:(نظرتون چیه)؟.گفتم همون که حضرت آقا میگن،بال درآورد. قهقهه زد:یعنی چهارده تا سکه.!از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله.میخواست دلیلم را بداند. گفتم:مهریه خ شبختی نمیاره!حدیث هم برایش خواندم.(بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد.این دفعه من منبر رفته بودم.دلش نمیآمد صحبتمان تمام شود.حس میکردم زور میزند سر بحث جدیدی باز کند.سه تا نامه جدید نوشته بود برایم.گرفت جلویم و گفت':(راستی، سرم بره هیئتم ترک نمیشه.ته دلم ذوق کردم.نمیدانم او هم از چهره ام فهمید یا نه،چون دنبال این طور آدمی میگشتم ،حس میکردم حرف دیگری هم دارد،انگار مزه مزه میکرد.گفت؛دنبال پایه میگشتم،باید پایه م باشید نه ترمز!زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر میشه.بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد. (هرکس رو که دوست داری،باید براش آرزوی شهادت کنی)!😔😔
@siasikosarieh