❤️قصّه دلبری ❤️۴۹
صدای (این گل پرپر از کجا آمده)نزدیک تر میشد.سعی کردم احساساتم را کنترل کنم.می خواستم واقعا آن اشکی که داخل قبر میریزم، اشکِ بر روضه امام حسین ع باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین. هرچه روضه به ذهنم می رسید ،میخواندم و گریه میکردم. دست و پاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم. یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من میگفت:(شما زودتر برو بیرون).نگاهی به قبر انداختم،باید میرفتم. فقط صداهای درهم و برهمی می شنیدم که از من میخواستند بروم بالا اما نمیتوانستم. تازه داشت گرم میشد، دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون.
مو به مو همه وصیت هایش را انجام داده بودم،درست مثل همان بازی ها.سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم.آقایی رفت پایین قبر.در تابوت را باز کردند.وداع برایم سخت بود،ولی دل کندن سخت تر.چشم هایش کامل بسته نمیشد. میبستند، دوباره باز میشد. وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر،پاهایم بی حس شد.کنار قبر زانو زدم ،همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم.از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم،همان که محرّم ها میپوشیدند. چفیه مشکی هم بود.صدایم میلرزید، به آن آقا گفتم:(این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش).خدا خیرش بدهد،در آن قیامت،با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش.
فقط مانده بود یک کار دیگر ،به آن آقا گفتم:(شهید میخواست براش سینه بزنم.شما میتونید؟)بغضش ترکید. دست و پایش را گم کرده بود،نمیتوانست حرف بزند،چند دفعه زد روی سینه اش .بهش گفتم:(نوحه هم بخونید).برگشت نگاهم کرد،صورتش خیس خیس بود،نمیدانم اشک بود یا آب باران، پرسید:(چی بخونم؟)گفتم :هرچی به زبونتون اومد.گفت:خودت بگو...نفسم بالا نمیآمد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار میداد.خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم،گفتم:(از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین
دست و پا میزد حسین
زینب صدا میزد حسین😭
سینه زد برای محمدحسین و شانه هایش تکان میخورد.خیالم راحت شد.پیش پای ارباب ،تازه سینه زده بود
😭😔
@siasikosarieh