🌹🌹 «چند روز از اقامتم در گردان نگذشته بود که فهمیدم در گردان خبرهایی هست. خبرهایی که تا آن‌وقت برایم سابقه نداشت. یک ساعت به اذان صبح مانده در تاریکی فضای حسینیه گردان مانند نماز جماعت جو نورانی نماز شب حاکم و صدای ناله و مناجات بلند بود. هر ساعت از شب که اتفاقی از خواب بیدار می‌شدم، می‌دیدم کسی در اتاق نیست! این برایم معما شده بود. کار طاقت فرسای آموزش غواصی دیگر رمقی برای کسی باقی نمی‌گذاشت. واقعاً شبهایی که قرار نبود برای تمرین به کارون برویم از خستگی بیهوش می‌شدم. اما باز هم بچه ها این شبها را غنیمت می‌شمردند و به راز و نیاز می‌پرداختند. یک شب بیدار شدم و دیدم کسی در اتاق نیست! رفتم بیرون. چون معمولاً صابون در دستشویی نبود کورمال کورمال به داخل تدارکات دسته رفتم. ناگهان یکّه خوردم. پشت کارتن‌های تغذیه قامتی بلند ولی خمیده با گردنی کج دیدم. رفتم داخل. زیر نور مهتاب چهره ملتهب و گریان و دستان به التماس بلند شده مسعود شادکام نمایان شد. مدتی نشستم و با صدای ناله و گریه مسعود همنوا شدم. در قنوتش داشت تند تند با اشک و ناله مناجات شعبانیه را از حفظ می‌خواند. و اشک می‌ریخت. دیگر نیازی به صابون نبود شسته شده بودم و پاک...» ، کتابی شیرین که به بارها خواندن می ارزد... ➕ زندگی به سبک شهدا 👇 🆔 @sireshohada