📔🍰 📚 از بم آمده بودم کرمان 🏜️، نماز را که خواندیم 🕌 گفت: «شام بریم خونه‌ی ما. 🍽️🍞🍯» قبول نکردم. گفتم: «حاجی! شما معمولاً خونه نیستی 🏠، حالا هم که کرمانی 🛤️، برو کنار زن و بچه‌ت باش. 👨‍👩‍👧‍👦» دستم را گرفت 🤝 و دنبال خودش برد. آن شب غذا ساده بود و حاضری؛ نان 🥖، پنیر 🧀، گردو 🌰 و عسل 🍯. شام را که خوردیم 🍽️، گفت: «امشب اینجا بمون. 🛏️» اصرار نکردم بروم. حاجی یک کلام بود 🗣️. ماندم 🛌. توی اتاق 🛋️، همین‌طور که سرش را گذاشت روی بالش 🛏️ گفت: «حسین! من از خدا دوتا چیز خواستم. 🙏» گوش تیز کردم 👂 تا ببینم فرمانده چه از خدا خواسته؟ 🤔 نفس عمیقی کشید 😌 و گفت: «به خدا گفتم خدایا! من اگه بخوام به انقلاب خدمت کنم ✊، باید خودم رو وقف کنم 🔥. خودت کمکم کن. 💪» هنوز داشتم به خواسته‌ی اولش فکر می‌کردم 🤔 که انگشت اشاره‌اش را گذاشت روی شقیقه‌اش 👉🧠. گفت: «حسین! از خدا خواستم این‌قدر بهم مشغله بده که حتی فکر گناه هم نکنم. 🚫💭» توی همه‌ی این سال‌ها همان‌هایی که از خدا خواست، شد. نشد؟ ✅ کی هست که بگوید حاج قاسم وقف انقلاب خدا نبود؟ 💼✊ کی هست که بگوید حاج قاسم بیست سال آرام و قرار داشت؟ 🕰️ حاج قاسم مستجاب‌الدعوه بود. 💫🙏 برای شرکت در مسابقه این کتاب بی نظیر به پیام زیر رجوع کنید : 👇 https://eitaa.com/sireyeshohadabagiyatollah/340 🌐