#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_52
سهیل که حسابی عصبانی شده بود گفت: فکر کردی بیکارم وقتم رو بذارم واسه تو، تا ندادم بندازنت بیرون خودت
بفرما.
شیدا فورا به سمت میز رفت و با حالتی که به التماس شباهت داشت گفت: سهیل، جان عزیزت صبر کن،بذار حرفم
رو بزنم
سهیل کلافه به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت: زود
شیدا که انگار فرصتی گیر آورده بود نفس عمیقی کشید و روی صندلی نشست. نگاهی به چهره اخموی سهیل
انداخت و بعد با صدای آهسته ای گفت:
-من نمی خواستم تولد دخترتو خراب کنم. .... یعنی .... نیومدم که اونطوری بشه .
سهیل با غیض گفت:
-اومدی که چطوری بشه؟
-اومدم که بفهمی من...
به سهیل نگاهی انداخت، دست به سینه با اخمی روی ابروهاش منتظر ادامه حرف شیدا بود
-سهیل من عاشق توام، هیچ وقت توی زندگیم این طور عاشق کسی نشده بودم، تو تنها کسی هستی که من دارم،
خواهش میکنم بذار من هم جزوی از زندگیت باشم... حتی یک جزو کوچیک و کم رنگ .... حتی اگر دیده هم
نمیشم اما بذار باشم، خواهش میکنم.
سهیل همچنان با اخم و خیره به شیدا نگاه میکرد، دلش به حال این دختر میسوخت، فکرش رو هم نمیکرد باصیغه
کردنش، شیدا این طور عاشقش بشه، اما نمیتونست بپذیرتش، عشوه گری های خودش باعث شده بود که به سمتش
بره و تنها نتیجه ای که اون عشوه ها داشت این بود که چند ماهی باهاش خوش باشه و تموم.
شیدا که سکوت سهیل رو دید از توی کیفش سی دی هایی رو در آورد و روی میزش گذاشت و گفت: این همون سی
دی هاییه که دنبالش بودی، من نمی خوام ازشون استفاده کنم. من نمی خوام به تو ضربه ای بزنم، فقط میخوام مال تو
باشم، اجازه بده روح و جسمم مال تو باشه، دیگه هیچ توقعی ندارم، باور کن.
بعدم در حالی که اشکاشو پاک میکرد ادامه داد: میدونم تو علاقه ای به من نداری، می دونم دلت جای دیگه ایه، اما
خوبه که حداقل میدونی عشق چیه ، میدونی عاشق شدن یعنی چی، میفهمی دلتنگی برای کسی که دوستش داری
یعنی چی، پس منو درک میکنی.
ادامه دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔
@Besoye_zohor 💯