قسمت #126رمان سجاده صبر🌷🌿
فاطمه دستی به دیوارها کشید و گفت: انگار دیواراش داره میریزه
-نترس چیزیش نمیشه
بعد هم موبایلش زنگ زد و مشغول صحبت شد. فاطمه دوباره نگاهی به خونه انداخت، چه میشد کرد، همیشه که
زندگی روی یک خط حرکت نمیکنه، پستی و بلندی داره، اینم یکی از اون پستی هاش ... شایدم سکوی پرتابش برای
رسیدن به بلندی هاش
فورا آینه کوچیک و قرآن جیبیش رو از توی کیفش در آورد و لبه پنجره بزرگی که توی هال بود گذاشت و پنجره
رو باز کرد، بوی خوش بهارنارنج مستش کرد. یک نفس عمیق کشید که احساس کرد تمام وجودش پر شده از عطر
بهار نارنج
نگاهی به دور و برش انداخت، جارویی که اونجا بود رو برداشت و پر انرژی گفت: خوب خدا جون، این روی زندگی
رو هم نشونم دادی، حاال ببین چقدر قشنگ با سازت میرقصم. دست کم نگیر ما رو داش خدا ...
خودش هم از حرفاش خندش گرفت ... مشغول جارو زدن خونه شد...
+++
-خونه کوچیکیه، اما قشنگه ... آدم یاد خونه مادر بزرگها میفته ... کارت چی شد؟ جور شد؟
-نه، رفتم شرکت پیام. اما نمیتونم اونجا استخدام بشم یا حتی فیش حقوقی داشته باشم... فعال فقط میتونم به عنوان
روز مزد توی شرکتشون کار کنم... اونم فقط به خاطر اینکه پیام دوستم بود، و اسمم رو توی لیست کارمنداشون وارد
نکرد، واال چون تحت پیگردم هیچ جایی بهم کار نمیدادن.
-خوب کارش که سخت نیست؟ چقدر بهت حقوق میدن؟
-کارش سخته چون در واقع من اونجا هیچ کاره ام، هر کاری دیگران داشته باشن باید انجام بدم، حقوقش هم خیلی
کمه
فاطمه فکری کرد و گفت: کامران نتونست ثابت کنه اون مدارک جعلیه؟
-نه، فعال که خبری نیست، نقشه اون زنیکه احمق بی عیب و نقص بود.
فاطمه با شنیدن اسم اون زن شاخکهاش فعال شد، توی تخت غلطی زد و رو به سهیل چرخید و گفت: کدوم زن؟
سهیل کمی فکر کرد، حاال اینجان، همه چیزش رو از دست داده بود، داشت از صفر شروع میکرد، عین روز اول
زندگیشون، شاید هم بدتر از اون روزها، یک چیزهایی مثل همون زمانها بود، خودش بود و فاطمه ای که خدای
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔
@Besoye_zohor 💯