مرد نابینا که به آستانه در رسید، دختر اتاق را ترک کرد. نابینا خواسته‌اش را گفت، حاجتش را گرفت و رفت. پدر که مهمان دختر بود، او را صدا زد: _ آن مرد نابینا بود و تو را که با لباس خانه‌ای، نمی‌دید. _ پدر جان! او مرا نمی‌دید، من که او را می‌دیدم! حس بویایی اش که سالم بود، بوی بدنم را متوجه می‌شد. این رفتار عفیفانه و این سخن حکیمانه، کافی بود تا پیامبر یک بار دیگر بگوید:(( شهادت می‌دهم که تو پاره تن منی!)) _فاطِمه‌عَلی‌است