از هوش رفتم ...
چشم باز کردم، خاک آلوده با دستاری پاره و دهانی که جویی از خون در آن روان بود و چند دندان که لق میزدند، آمادهی فرو افتادن ... برای ابد ... برای همیشه ....
کوچه، خلوت شده بود و مردم، گریخته بودند. صدای کودکانی که شعارهای درهم و برهم میدادند از دور میآمد. نوجوانی، مرا دید و پیش آمد. دست دراز کرد و گفت: خداوند خیرت دهد پیرمرد. خداوند به خاطر حقگوییات به تو خیر دهد. برخیز!
📚گاه ناچیزی مرگ
#محمد_حسن_علوان
#بریده_کتاب
@skybook