"پاتوق کتاب آسمان"
‌ ژان والژان به او خواندن می‌آموخت. گاهی وقت ها که به بچه می‌گفت کلمات را هجّی کند، به یاد می‌آورد
‌ ...زمانی که ژان والژان به کوزت دل بست مسلماً برای نیک ماندن به تجدید نیرو نیاز داشت. ...بار دوم که به زندان افتاد به خاطر کار نیکش بود. تلخ کامی‌های تازه‌ای به وی روی آورده بودند. دوباره نفرت و خستگی وجودش را فرا گرفته بودند. شاید گاهی چون نوری در تاریکی به یاد اسقف می‌افتاد، گرچه درخشان و پیروز آشکار می‌شد اما سرانجام این خاطره مقدس رنگ می‌باخت. کسی چه می‌دانست شاید ژان والژان به آستانه دلسردی و سقوط نزدیک شده بود. اما دل بست و باز نیرومند شد. افسوس! ابتدا او چون کوزت متزلزل بود. اما او کوزت را حمایت کرد و کوزت او را استواری بخشید. به لطف او، کوزت توانست در زندگی گام بردارد و به لطف کوزت، او توانست در راه تقوا پیش رود. او تکیه گاه این کودک بود و این کودک پشتوانه او. موازنه تقدیر رازی است ملکوتی و درک ناشدنی! ‌(۳) برشی از کتاب: ‌📚 / اثر: @skybook