📌كمی فكر كن شاید خیلی هم بی ربط نباشد ◽️موش ازشكاف دیوار سرک كشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود . موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : كاش یک غذای حسابی باشد . ◽️اما همین كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هركسی كه می رسید ، می گفت : توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .  مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت :  آقای موش ، برایت متاسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من كاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد . ◽️میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی كه تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود . موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تكان داد و گفت :  من كه تا حالـا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.! او این را گفت و زیر لب خنده ای كرد ودوباره مشغول چرید شد . سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟ ◽️در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلـافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببیند . او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلـا می كرده ، موش نبود ، بلكه یک مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود . همین كه زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. ◽️صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فورا به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست . ◽️مرد مزرعه دار كه زنش را خیلی دوست داشت فورا به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر كردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می كردند تا جویای سلـامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی كند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد . ◽️روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این كه یک روز صبح ، در حالی كه از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شركت كردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند . ◽️حالـا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فكر می كرد كه كاری به كار تله موش نداشتند!  ◽️نتیجه ی اخلـاقی: اگر شنیدی مشكلی برای كسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، كمی بیشتر فكر كن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد . @slamLifeStyles