گفتم: با فرمانده تون کار دارم. گفت:الآن ساعت یازده است؛ ملاقاتی قبول نمی‌کنه. رفتم پشت در اتاقش. در زدم؛ گفت کیه؟ گفتم:مصطفی! منم. گفت:بیا تو. سرش را از سجده بلند کرد. چشمهای سرخ، خیس اشک. رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم: چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟ دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زل زد به مهرش. دانه های تسیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد می کرد. گفت:یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشته‌ام. بر‌میگردم کارامو نگاه می‌کنم. از خودم می‌پرسم کار‌هایی که کردم، برای خدا بود یا برای دل خودم؟ 📕:یادگاران:ص۲۲ 🔻با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔺 ↯ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 💯پیشنهاد عضويت ‌ ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.════♡══╗ ✨با شهدا تا ظهور✨ https://eitaa.com/basohadatazohoor ✨گروه سیر و سلوک عارفان✨ https://chat.whatsapp.com/F6vjlrI4Dl0DVuMWNhRCWa ✨گروه سیر و سلوک عارفان۲✨ https://chat.whatsapp.com/IfcRLtr5nA22D81wb4M90x ✨پیج اینستاگرام✨ 🆔slook313 ╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝ ♡انتشاربادرج لینک مجازاست♡👆