✍به وسیله یک فروند هواپیما C_130 از کرمانشاه به کرمان منتقل شدیم. حالا دیگر آسمان کرمان، پرنده های مهاجرش را در برگرفته بود... زمانی که هواپیما به فرودگاه رسید، شوق دیدار وجودم را فرا گرفت. قلبم تند‌تند می زد. قرار بود با کسانی رو به رو شوم که دوستشان داشتم و عاشقشان بودم. وقتی پایم را از هواپیما روی زمین گذاشتم، حاج قاسم را دیدم که کنار هواپیما ایستاده بود و با همان چشمان نافذ و نگاه مهربان همیشگی اش اطراف را نگاه می کرد، گویی دنبال گمشده ای می گردد. حاجی بعد از سلام و احوال‌پرسی با بچه ها مرتب از آن‌ها می‌پرسید: پس معروفی کجاست، معروفی کجاست؟ حاج قاسم دنبال من می‌گشت و من مات و مبهوت روبه روی او ایستاده بودم، ولی او مرا نمی‌شناخت، انگار برایش غریبه بودم! انگار معروفی دیگری شده بودم! نزدیک حاجی رفتم. درحالی که اشک شوق گونه هایم را خیس کرده بود، صدا زدم: حاجی! من معروفی ام! یک لحظه جا خورد. شاید آنچه را که می دید باورش نمی شد. همدیگر را در آغوش گرفتیم. حاجی مثل ابر بهار اشک‌ می‌ریخت. حسابی شرمنده شده بودم. عطر محبت او مشام جانم را نوازش می‌داد. خیلی دلم دلم برایش تنگ شده بود. دلم‌می‌خواست ساعت ها سر بر شانه اش بگذارم و بگریم تا آرام شوم. می‌دانستم که حاجی هم خیلی رنج کشیده است. چهره او حکایت از درد و رنج عمیقی داشت که این سالها در فراق همرزمانش کشیده بود. 📚کتاب "بچه‌های حاج قاسم" خاطرات فرمانده جانباز و آزاده سپاه کرمان سردار حسین معروفی 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 @smmdjk