گزیده ای از کتاب پرواز با پاراگلایدر👆
نگاهم که به صورتش افتاد مثل همیشه خنده مهمان لبانش بود.چشمانش باز بود انگار او هم دلش برای من تنگ شده بود و میخواست برای آخرین بار یک دل سیر نگاهم کند. نمیتوانستم دل بکنم. دستم را روی قلبش گذاشتم، نگاهم به نگاهش گره خورد و جانم به جانش.
قرارهای دو نفرهمان از جلوی چشمانم گذر میکرد. روضههای دو نفره را به یاد آوردم، دوستت دارمها را مرور کردم و یک لحظه فهمیدم همه لحظاتم تویی. یادت هست گفتم تو شهید شوی من دلم برایت تنگ ميشود و تو بحث را عوض میکردی؟ یادت هست گفتم بدون تو نمی-توانم نفس بکشم؟ یادت هست قدم زدنهای گلزار شهدایمان را؟ یادت هست آخرین دیدار مدام میگفتی مواظب خودت باش، بدون تو چگونه میشود مواظب خود بود. مهدی مرا هم ببر. همه فکرها را در گوشه ذهنم پنهان کردم و آهسته زیر لب خواندم: ای پاره پاره تن به خدا میسپارمت...
@sn_shop