❓ پرسش شماره : ۵۰
📝 موضوع : اعتقادی
🔖 عنوان :
حل سه مشکل اعتقادی با یک کلوخ !
🗣 پرسش :
جناب بهلول چگونه با زدن کلوخ به پیشانی استاد گمراه،سه مساله اعتقادی را برای او تفهیم و حل کرد ؟
✍ پاسخ:
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای میگذشت شنید که استاد معتزلی (ابوحنیفه) به شاگردانش میگوید: من امام صادق (علیه السلام) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم!
یک اینکه میگوید: خداوند دیده نمی شود، پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم میگوید: خدا شیطان را در آتش جهنم میسوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم میگوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام میدهد، در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام میدهد.
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فوراً کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقاً کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت! استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت: ماجرا چیست؟ استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس میدادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست! چون خلیفه بهلول را دید، بسیار عتاب کرد و گفت: ای دیوانه بی ادب! تو چه حق داری که بر امام زمان ادعای زیادتی و تعدی نمایی؟
بهلول گفت: ای خلیفه این مرد سه مسئله بیان نمود و سه مسئله او را به کلوخی حل نمودم. اگر چنانچه خلیفه توجه فرمایند و گوش دهند، معلوم میشود که کمترین، نسبت به او بی ادبی نکرده ام، جز اینکه جواب مسئله او را گفته ام. خلیفه گفت: بیان کن تا بدانیم. بهلول رو به استاد معتزلی کرد و گفت: ای معتزلی!
تو خود گفتی که شیطان در روز قیامت غذاب نمی رسد، زیرا که دوزخ آتش است و شیطان هم جنس آتش است، جنس از جنس هم نوع خود آسیب نمی بیند. معتزلی گفت: بله. بهلول گفت: این کلوخی که بر سر تو زدم، چه جنس بود؟ گفت: خاک. بهلول گفت: پس چرا چون که بر سر تو زدم به تو ضرر رساند؟ مگر تو و خاک از یک جنس نیستید؟ معتزلی ساکت ماند.
باز بهلول گفت: تو خود نگفتی که فردای قیامت خدا را میتوان دید؟ گفت: بله. بهلول گفت: کلوخی که من بر سر تو زدم درد میکند؟ گفت: بله. بهلول گفت: درد را به من بنما تا ببینم، معتزلی گفت: درد را چگونه توان دید؟ بهلول گفت: درد جزئی از مخلوقات خداست و تو نمی توانی آن را ببینی آن وقت ادعا میکنی که خدا را میتوان دید؟ این بار هم استاد معتزلی ساکت ماند و هیچ سخن نگفت.
باز بهلول گفت: تو خود نگفتی که خیر و شر هر دو به رضای خداست، انسان کارهایش را از اجبار انجام میدهد؟ معتزلی گفت: بله. بهلول گفت که هرگاه چنین باشد، پس من این کلوخ را به رضای خدا و از سر اجبار بر سر تو زدهام و تو چرا رنجیده ای؟ و حال اینکه به رضای خدا عمل نموده ام. استاد معتزلی خجل مانده و سکوت کرد و برای اینکه بیشتر شرمنده نشود از مجلس بیرون رفت.
📚روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات، ج ۲، ص۱۴۷
#معاد#اعتقادی#بهلول#داستان@soalvajavab@AmirGrali