💜🌸 💜🌸 قسمت عباس خنده ای کرد و گفت:😄 _دعا کن که حالا حالا زن نگیرن برات که حالت گرفته میشه مثل من😏 با تعجب به عباس نگاه کردم،😳 یعنی این بشر .... وای که کم کم داشت میرفت رو مخم، انقدر از وجود من ناراضیه که اینو میگه ..🙁 حالا خوبه میدونه که من دارم میشنوم😒 محمد که قیافه منو دید خندید و گفت: _خب دیگه عباس جان توصیه می کنم فعلا همینجا بشینی، عروس خانم نگاهای خطرناک میکنه بهت😁 عباس سرشو چرخوند و یه دفعه غیرمنتظرانه چشم تو چشم شدم باهاش، رنگ نگاهش عوض شد با حالتی جدی نگاهشو ازم گرفت .. منم آروم نگاهمو به انگشتام دوختم ..😔 سریع از جاش بلند شد و محمد و مخاطب قرار داد: _بهتره برم بیرون یه کم هوا بخورم و بدون توجه به من رفت سمت حیاط .. محمد برگشت منو که بی حرکت نشسته بودم و به رفتن عباس نگاه می کردم نگاه کرد و گفت: _تو نمی خوای بری؟!😕 نگاهش کردم، شاید بهتر بود برم اینجوری هم کسی شک نمیکرد هم این که میتونستم حرفمو بهش بزنم و بگم چرا این کارو کردم😒 بلند شدم و چادر سفید گلدارمو رو سرم مرتب کردم، نگاهم به ملیحه خانم افتاد که با لبخندی زیبا منو نگاه می کرد،😊 به طرف حیاط رفتم .. دمپایی مو پام کردم و از پله ها رفتم پایین، عباس لب حوض نشسته بود دقیقا همونجایی که شب خواستگاری نشسته بود، آرنجشو به پاهاش تکیه داده بود و سرشو بین دستاش گرفته بود، نفس عمیقی کشیدم که حجم زیادی از هوای یاس اطراف وارد ریه هام شد، آروم به سمتش قدم برداشتم و همونجایی نشستم که اونشب بودم با همون فاصله،😔 انگار متوجه اومدنم شد که سرشو بلند کرد و نگاه گذرایی بهم انداخت، دهنمو باز کردم که توضیحاتمو بگم که یک دفعه با صدای نسبتا بلندی گفت: _من چی بگم به شما؟!😐 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس