📚
#محکمترین_بهانه
📝 نویسنده
#زفاطمی(تبسم)
♥️
#پارت_هجدهم
فصل چهارم
با صدای اذان صبح از خوب بیدارشدم .وضو گرفتم تا نمازم را بخوانم ,احساس عجیبی داشتم.وقتی نمازم تمام شد به حیاط رفتم و کنارگلهای رز نشستم .حرفهای پویا خواب را از چشمانم ربوده بود به فکرفرورفته بودم که صدای مادرم مرا به خود آورد .مادرم پشت سر ایستاده بود به او نگاهی کردم و گفتم:
-سلام مامان صبح بخیر
-سلام عزیزم .اگه نمازت رو خوندی برو بخواب
-نمازخوندم ولی خوابم نمیبره یک احساس عجیبی دارم انگار قراره امروز اتفاق خاصی بیفته
-برو بخواب عزیزم هراتفاقی که بخوادبیفته,بالاخره رخ میده .توکلت به خدا باشه ان شاءالله که خیره.
حرفهای مادرم کمی قلبم را آرام کرد .به اتاقم رفتم و روی تخت دزار کشیدم .نمیدانم چقدر طول کشید تا خوابم ببرد.صبح با صدای سهیل که مرا صدامیزد بیدارشدم .صدایش به گوش میرسید که می گفت :
-آبجی بیام داخل اتاقت؟آبجی خوابی؟
در حالی که چشمانم هنوز گرم خواب بود گفتم :
-بیا داخل داداشی چه کارم داری سرصبحی؟
-آبجی تو عمو پویا رو دوست داری ؟
مثل برق گرفته ها روی تخت نشستم و گفتم:
-چیییی؟
-میگم تو عمو پویا رو دوست داری؟
با عصبانیت گفتم:
-آقا سهیل این حرف ها واسه بزرگترهاست .شما هنوز بچه ای برو بیرون بزارمنم بخوابم .
-چرا عصبانی میشی؟با گوشای خودم شنیدم که بابا با عمو احمد درمورد تو و پویا صحبت میکردن .حالا که نمیخوای بدونی من میرم
-وایسا ببینم .سهیل جون میشه به ابجی بگی بابا چی گفت ؟
-اگه بگم ,میزاری با گوشیت بازی کنم؟
-مگه تو تبلت و رایانه نداری چرا با اونا بازی نمیکنی؟
تبلتم خرابه .بابا قرار امروز بده درستش کنند.حالا گوشیت رو میدی یا برم؟
-باشه میدم.حالا بگو چی شنیدی؟
-بابا گفت باید ببینم نظز ثمین چیه؟اگه قبول کنه من حرفی ندارم .واسه همین من اومدم تا نظرت رو بپرسم.حالا گوشیتو بده بازی کنم
-سهیل فعلا برو بیرون ,بعدا گوشی رو بهت میدم
قبول نیست تو قول دادی .اگه گوشیتو ندی نمیگم مامان چی گفته؟
-وای از دست تو بچه .بیا این هم گوشی .حالا حرف بزن
-مامان گفت ثمین از اول قراربود با رامین ازدواج کنه مامان گفت ما به خواهرم قول دادیم.
-خب بابا چی گفت؟
- گفت هرچی نظر ثمین باشه .مامان هم قبول کرد.
خب حالا برو بیرون .فقط یک لحظه گوشی رو بده زنگ بزنم بعد بهت میدم؟
-قول دادیا
-باشه برو
وقتی سهیل از اتاق خارج شد شماره پویا رو گرفتم تا با او صحبت کنم در همان هنگام پریا به من زنگ زد و گفت :
-سلام عروس خانم ,هنوز خوابی؟ِ
-اره همین الان بیدار شدم اتفاقی افتاده؟
-ثمین نکنه خبر نداری؟
-از چی باید خبر داشته باشم
-از اینکه ما قراره فردا شب خواستگاری بیایم .
-
چی؟خواستگاری؟
-پس معلومه خبر نداری ,پاشو عزیزم .طفلک داداشم از دیشب تا حالا یک لحظه پلکاشو رو هم نگذاشته ,من خودم شاهدم دیشب تا صبح توی حیاط قدم میزد .
-حالا چرا نخوابیده؟
-معلومه دیگه از فکر و خیال تو .وای یادم رفت بگم واسه چی زنگ زدم ,ثمین جان زنگ زدم فقط یک کلمه ازت بشنوم .تو به پویا علاقه داری یا نه؟
-چرا این سوال رو میپرسی؟
-اخه عمو گفته هرچی نظر ثمین باشه.و اگه تو اجازه بدی قرارخواستگاری گذاشته میشه.حالا بگو ببینم اجازه هست؟
-راستش.......خب راستش .......من به آقا پویا علاقه دارم اینو خودشون هم میدونند ولی نظرم همون نظر پدر و مادرمه.
-ولی و اما نداره .ما فرداشب خدمت میرسیم عروس گلم .فعلا خداحافظ.
-یاعلی
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848
@sokhananiziba❤️