📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ فصل چهارم با صدای اذان صبح از خوب بیدارشدم .وضو گرفتم تا نمازم را بخوانم ,احساس عجیبی داشتم.وقتی نمازم تمام شد به حیاط رفتم و کنارگلهای رز نشستم .حرفهای پویا خواب را از چشمانم ربوده بود به فکرفرورفته بودم که صدای مادرم مرا به خود آورد .مادرم پشت سر ایستاده بود به او نگاهی کردم و گفتم: -سلام مامان صبح بخیر -سلام عزیزم .اگه نمازت رو خوندی برو بخواب -نمازخوندم ولی خوابم نمیبره یک احساس عجیبی دارم انگار قراره امروز اتفاق خاصی بیفته -برو بخواب عزیزم هراتفاقی که بخوادبیفته,بالاخره رخ میده .توکلت به خدا باشه ان شاءالله که خیره. حرفهای مادرم کمی قلبم را آرام کرد .به اتاقم رفتم و روی تخت دزار کشیدم .نمیدانم چقدر طول کشید تا خوابم ببرد.صبح با صدای سهیل که مرا صدامیزد بیدارشدم .صدایش به گوش میرسید که می گفت : -آبجی بیام داخل اتاقت؟آبجی خوابی؟ در حالی که چشمانم هنوز گرم خواب بود گفتم : -بیا داخل داداشی چه کارم داری سرصبحی؟ -آبجی تو عمو پویا رو دوست داری ؟ مثل برق گرفته ها روی تخت نشستم و گفتم: -چیییی؟ -میگم تو عمو پویا رو دوست داری؟ با عصبانیت گفتم: -آقا سهیل این حرف ها واسه بزرگترهاست .شما هنوز بچه ای برو بیرون بزارمنم بخوابم . -چرا عصبانی میشی؟با گوشای خودم شنیدم که بابا با عمو احمد درمورد تو و پویا صحبت میکردن .حالا که نمیخوای بدونی من میرم -وایسا ببینم .سهیل جون میشه به ابجی بگی بابا چی گفت ؟ -اگه بگم ,میزاری با گوشیت بازی کنم؟ -مگه تو تبلت و رایانه نداری چرا با اونا بازی نمیکنی؟ تبلتم خرابه .بابا قرار امروز بده درستش کنند.حالا گوشیت رو میدی یا برم؟ -باشه میدم.حالا بگو چی شنیدی؟ -بابا گفت باید ببینم نظز ثمین چیه؟اگه قبول کنه من حرفی ندارم .واسه همین من اومدم تا نظرت رو بپرسم.حالا گوشیتو بده بازی کنم -سهیل فعلا برو بیرون ,بعدا گوشی رو بهت میدم قبول نیست تو قول دادی .اگه گوشیتو ندی نمیگم مامان چی گفته؟ -وای از دست تو بچه .بیا این هم گوشی .حالا حرف بزن -مامان گفت ثمین از اول قراربود با رامین ازدواج کنه مامان گفت ما به خواهرم قول دادیم. -خب بابا چی گفت؟ - گفت هرچی نظر ثمین باشه .مامان هم قبول کرد. خب حالا برو بیرون .فقط یک لحظه گوشی رو بده زنگ بزنم بعد بهت میدم؟ -قول دادیا -باشه برو وقتی سهیل از اتاق خارج شد شماره پویا رو گرفتم تا با او صحبت کنم در همان هنگام پریا به من زنگ زد و گفت : -سلام عروس خانم ,هنوز خوابی؟ِ -اره همین الان بیدار شدم اتفاقی افتاده؟ -ثمین نکنه خبر نداری؟ -از چی باید خبر داشته باشم -از اینکه ما قراره فردا شب خواستگاری بیایم . - چی؟خواستگاری؟ -پس معلومه خبر نداری ,پاشو عزیزم .طفلک داداشم از دیشب تا حالا یک لحظه پلکاشو رو هم نگذاشته ,من خودم شاهدم دیشب تا صبح توی حیاط قدم میزد . -حالا چرا نخوابیده؟ -معلومه دیگه از فکر و خیال تو .وای یادم رفت بگم واسه چی زنگ زدم ,ثمین جان زنگ زدم فقط یک کلمه ازت بشنوم .تو به پویا علاقه داری یا نه؟ -چرا این سوال رو میپرسی؟ -اخه عمو گفته هرچی نظر ثمین باشه.و اگه تو اجازه بدی قرارخواستگاری گذاشته میشه.حالا بگو ببینم اجازه هست؟ -راستش.......خب راستش .......من به آقا پویا علاقه دارم اینو خودشون هم میدونند ولی نظرم همون نظر پدر و مادرمه. -ولی و اما نداره .ما فرداشب خدمت میرسیم عروس گلم .فعلا خداحافظ. -یاعلی . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . https://eitaa.com/joinchat/3902734367Ce416201848 @sokhananiziba❤️