#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 34
#فصل چهارم
به خودم میگفتم رضا...
تو روزای سخت زندگی کی کنارت بود؟ کی بود که کمکت کرد تا پاشی؟
کی بود که اشک چشاتو پاک میکرد؟
کی بود که آرومت میکرد؟
جوابش این بود: خودم و خدا...
هیچکس برام کاری نکرد...
😢
اونجا بود که بیشتر با خودم رفیق شدم و همیشه جلو آینه خودمو بوس میکردم.
😘
بعدش به خودم گفتم : رضا ؟
این بابات کلی بهت درس زندگی میده...
درسته سیمات هی بهش اتصالی میزنه و کلا درکت نمیکنه و کسیو جز خودش حساب نداره...
اما تو ازش بگذر و بدون که خدا جای دیگه برات جبران میکنه...
دیگه تصمیم گرفتم باهاش بحث نکنم...
بعدشم دیدم که خیلی دارم اذیت میشم
یه روز هر چی که داشتمو فروختم و تموم مدارک و اسبابمو جمع کردم و برای همیشه رفتم مشهد و دیگه نمیخواستم برگردم.
دقیقا این اتفاق ۲۴ تیر سال ۱۳۹۷ افتاد.
هر شب میرفتم حرم امام رضا و کلی حالم خوش بود....
☺️
خیلی احساس شادی و نشاط میکردم.
❤️
هر روز شکرگزاری میکردم و حس میکردم از درون دارم بازسازی میشم...
شبا میرفتم حرم و کلی واسه خودم دور دور میکردم و با امام رضا عشق بازی میکردم.
تقریبا یه ماه تو مشهد بودم تا اینکه عید قربان شد و تصمیم گرفتم یه سر به آبجی هام بزنم و شبانه باز برگردم مشهد.
اصلا قصد دیدن بابامو نداشتم.چون کاراش اذیتم میکرد و نمیتونستم رفتارهاشو حتی ۳ ثانیه تحمل
کنم.
😔😞
دستنویس
#داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
@sokhananiziba
زندگی به سبک عاشقا🌹