🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 127 در حین غذا خوردن بابا به علی گفت: ما فردا صبح میخوایم برگردیم ،شما چیکار میکنین؟ امیر: من کلید ویلای یکی از دوستامو گرفتم اگه علی موافق باشه چند روزی بریم اونجا علی: واسه من فرقی نمیکنه ، من تا آخر هفته مرخصی دارم بابای علی گفت: باشه پس شما بمونین ما میریم علی: بابا جان با ماشین من برین ،ما هم همراه امیر میریم بابا : باشه بابا بعد از خوردن شام ،به اصرار امیر رفتیم دور زدیم نصفه های راه نرفتیم که سارا گفت:امیر من تشنمه امیر: باشه الان برات یه آب معدنی میخرم سارا: آب نمیخوام ،شیر موز بستنی میخوام با شنیدن این حرف همه وایستادیم و به سارا نگاه میکردیم -دختر نترکی یه وقت ،تازه شام خوردی سارا: چیکار کنم خو ،،دلم هوس کرده - خدا به داداشم رحم کنه ،هنوز خبری نیست اینجوری هوس میکنی وای به روزی که هوس کنی امیر هم رفت یه لیوان براش شیر موز بستنی خرید و حرکت کردیم سمت بازار سارا همینجور که میخورد میخندید -چیه به سلامتی دیونه هم شدی ؟ سارا: نه خیر ،داشتم به این فکر میکردم که اگه تو یه روزی باردار بشی ،ویار شیر موز کنی تا آخر ماه بارداریت قیافه ات دیدنی میشه زدم تو سرش گفتم: زبونت لال شه الهی امیرو علی هم فقط منو سارا و نگاه میکردن و میخندیدن آخر شب هم برگشتیم هتل من به همراه علی رفتم سمت اتاقش، امیر و سارا هم رفتن سمت اتاقشون... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸