📝آروم و با هیبت وارد شد عصا ور می‌داشت و قدم می زد اومد جلو و سلام کرد. گفت مادرجون اینا برا کمک به جبهه النگو هاشو در آورد گذاشت روی میز ... داشتم می نوشتم، دیدم داره میره گفتم مادر صبر کن بهتون رسید بدم یه لحظه ایستاد، با همون نگاه خسته ی با هیبتش یه لبخند زد و گفت: مادرجون چهارتا پسرم شهید شدن رسید نگرفتم برا این چهارتا النگو رسید بگیرم👌 یه لحظه خشکم زد😮 ناخودآگاه زیر لب گفتم: یا ام البنین 😭🤲 «مادر شهیدان جوادی نیا» @Javaherane 🌸