امشب براتِ رزقِ لایحتسب به ما رسید... آنهم به واسطه ی ایام شهادت ام الشهدا حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها... همراه با خانواده محترم مدیر سایت الف دزفول، جناب آقای موجودی همسر و فرزند دلبندشان، مهمان خانه ی نورانی مادر شهید عصمت پورانوری شدیم.
چقدر نور میپاشید از در و دیوار این خانه...
و حسم این بود عصمت کنارم نشسته با همان لبخند همیشگی اش که در قاب عکس روی طاقچه ی هال خانه شان نقش بسته...
دلم میخواست امشب همه ی آنانی که هر بار مرا می بینند و از مادرِ بزرگوار خواهرِ شهیدم عصمت، التماس دعا دارند با ما در این ضیافت همراه بودند.
و اما بعد از این دیدارِ سراسر نور و روشنی در حال خداحافظی با مادر شهید عصمت بودم که روی صفحه ی گوشی همراهم پیام آمد. خوانندگان کتاب عصمت در خارج از کشور بودند، همان ها که به رهبر انقلاب بابت ترجمه ی کتاب عصمت سلام رساندند. و حضرتِ آقا سلامشان را پاسخ داد. همان ها که عشق به عصمت و حیای فاطمی اش در وجودشان ریشه دوانده همان ها که مثلِ عصمت، آرزوی شهادت دارند...
پیامشان این بود بی آنکه بدانند من امشب مهمان خانه ی مادر عصمت هستم:
"به مادر عصمت سلام برسان و بگو برای مسافرتِ ما به ایران و زیارت عصمت دعا کند..."
برق از چشمانم پرید...جاخوردم...انتظار اینچین پیامی را نداشتم...
همان جا به مادر عصمت گفتم: "خوانندگان کتاب عصمت از کشور دیگری عازم ایرانند..."
برگشتم نگاهی به قاب عکس عصمت انداختم، چشم در چشمانش خیره شدم، بغض کردم و به سمت خانه روانه شدم با شگفتانه ای از نوعِ حضورِ عصمت که هر بار مرا تلنگر می زند: "من زنده ام، شهدا زنده اند..."
با من بخوان:
«يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ»
✍
#سیده_رقیه_آذرنگ
🔅عصمت⬇️
➕
@srazarang