...وقتی در باغ بهشت قدم می زدم، متوجه شدم دو جوان زيبارو در كنار من هستند. آنها چهره اي بسيار بامحبت داشتند. از ديدن آنها آرامش دروني‌ام بيشتر شد. گويي سالهاست آنها را مي شناسم. حتي از قبل از تولد و حضور در دنياي خاكي! من از ديدن آن ها هيچگونه احساس ترس يا شگفت زدگي نداشتم. مثل كودكي كه در پارك، به تنهايي مشغول بازي است و حالا پدر و مادر مهربان خود را مي بيند. آنها لباس هاي خاصي برتن داشتند. مانند كاركنان هتل ها و رستوران ها كه معمولاً لباس هايي متحد و شبيه به هم دارند. نمي دانيد از ديدن آنها چقدر خوشحال شدم. در وجود آنها محبتي وصف ناشدني بود. آنها بدون تكلم مشغول صحبت با من شدند! نوعي ارتباط شبيه به رابطه تله پاتي بين ما برقرار بود. ما حرف نمي زديم اما مفاهيم و سؤالات و احساسات، به مراتب بهتر از زمان صحبت كردن منتقل مي شد! 📙برگرفته از کتاب با بابا. اثر گروه شهید هادی