وشب را دوست می‌دارم از آن رو که آدم هایش بی نقابند... دیگر خبری از لبخندهای مصلحتی و آدمک های قوی و قهرمان های بی عیب و نقصِ روز نیست! شب که طلوع می‌کند بشر - این اندکِ فراوان رنج کشیده - فارغ از غرورِ همیشه اش برای آنچه که هست و نیست، در فراسوی کوششی بیهوده برای حفظ استقامتِ شکننده اش در برابر رنج های ناتمام، آزاد است که خودش باشد؛ سراسر بغض، خسته، مملو از امیدهای به یاس نشسته، دلتنگ، دلتنگ، و دلتنگ...