🔰احساس تکلیف ، از جنس لطیف زنانه جنگ که شد احساس کرد که او هم باید کاری کند. حالا که حسین و حسن و علی و رضا و شیخ محمد راهی جبهه شده بودند مگر می‌شد دست روی دست بگذارد و بنشیند؟! اولین کاری که کرد اسلحه‌ای از حسن گرفت. حسن، خانمی را به خانه دعوت کرد تا کار با آن را آموزش دهد. قرار شد تعدادی از زنان مامازند را دعوت کنند تا این دوره را ببینند. خانم دیگری هم آوردند تا آمپول زدن یاد بدهد. حالا، هم کار با تفنگ را بلد بود، هم آمپول زدن را. خیاطی برای جبهه را هم شروع کرد. دوخت پشه بند، لباس زیر، بالش. دو، سه توپ پارچه از پایگاه مالک‌اشتر می‌گرفت، می‌برید و می‌دوخت. خبر می‌داد از پایگاه می‌آمدند و می‌بردند. 🔹روزی شنید از منزل علم الهدی که در خیابان ایران بود، خانم‌ها راهی جبهه می‌شوند. با یکی از دوستانش که می‌خواست به جبهه برود همراه شد، او می‌ترسید. - نکنه شهید شی و بچه‌هات از چشم من ببینند؟ - نترس بادمجون بم آفت نداره! رفتند نام‌نویسی کردند. با قطار رفتند اهواز. مدتی در پادگان علم الهدی نزدیک رود کارون بودند. پارگی لباس رزمنده‌ها را می‌دوختند، لباس‌های خونی را می‌شستند، خشک می‌کردند و اتو می‌زدند و به همراه هدیه‌های مردمی بسته‌بندی می‌کردند و می‌فرستادند جبهه. 🔹چند بار هم صحبت کرد تا اجازه بدهند برود منطقه پیکر شهدا را جمع کند، اما گفتند: مدتی است جمع کردن پیکر شهدا به‌وسیله‌ی زن‌ها ممنوع شده. یک ماهی آن‌جا ماند و به آبادان، خرمشهر، بستان و دوکوهه سر زد. مناطق، همه جنگی بود. 🔹 از فرصت استفاده کرد و با سربازها صحبت می‌کرد. بسته‌های هدیه مردمی را به آن‌ها می‌داد و از این‌که کارهایی از این‌دست می‌کند خوشحال بود. وقتی به مامازند برگشت کلی از عروس‌ها و دخترها تشکر کرد. - اگر شما پشتیبانی نمی‌کردید به این راحتی نمی‌تونستم برم جبهه! 📚 کتاب ستاره‌های کوکب روایت داستانی از مادر شهیدان حسن، علی و رضا مظفر ، صفحه ۱۳۴ ✅کانال رسمی جامعه بانوان استراتژیست 🌐 @strategistladies