「خاطرات」 میخانه‌یِ ما بود و درمان دلش دست طبیبان از داد و فغانش حاصل ما شد لبخند نکویش ویرانه‌ی خود بود و نبود خبری از حال دلش گر حال دلش میپرسیدی، پنجره باز می‌شد خبر امد که درد در هوش و هواسش معنایی ندارد از آن نگو که در بازارش خریداری ندارد در کوچه‌ی قلبش زمزمه میکرد: من خاطره دارم،خاطره چیز کمی نیست. و شاید نویسنده: https://eitaa.com/string_theory/26