در مسیر خانه با وجود تمام فشارها و سختی ها همچنان با ذوقی که در چشمانش بی‌داد میکرد به مغازه‌‌ای که در کنج کوچه همچون زیردریایی به اعماق اقیانوس ذهن‌ها سفر میکرد نگاهی انداخت،به طرف آن رفت و روبه‌روی قفسه‌های پشت شیشه ایستاد، در ذهنش نقشه‌هایی از مسیرهای پرپیچ و خم زنگیش ساخت و یکی یکی شخصیت‌های کتاب‌های قبلیش را به آن اضافه کرد، و آماده‌ی انداختن لنگر برای شروع یک تصویرسازی جدید شد که ناگهان خیالی شکافنده از اعماق دریا به روی آب آمد: از آب روان چه گویمت که گه ریزان و گه بیزار گو کلبه‌ی او بود سیاره‌ی دُرّی؛ در ره او باش که ممنوعه‌ی حالم در دست خدایی است. وز او مگو حرف جفایی -