در فروغ پریشان ذهن به یاد اوردم که دردها و فراغ‌ها تنها از آن آدمی‌زاد است و بس. در افق‌های قلب نوای آهنگین و غمناک درد برخواست و به تایید ذهن خرواری از قطرات را از مسیرهایی گذراند و در جایگاه موقتی،چشم گذاشت، حرکات بدن کم کم توقفی پیشه کردند و دست حرکات ماهرانه‌ی خود را برای تسکین غم به میان اورد، باوری چشم‌گیر و آسمان نواز از قطعه زمینی کوچک به فرسنگ‌های دور پخش شد؛ تا اینکه غروبِ گلگون به تیری کشید و رنگِ جواهری‌اش با فضای شب آمیخته شد، تعجب،در دل‌ها شکل گرفت اما تردید مانع گسترشش شد. تمسخر انکار شد و با گذشت قدم‌های اندک عقربه صدا،قطرات،تاریکی،هاله‌ی سفید،قرمزی،حتی خموشی ماه و... در زمانی کوک شده غُرشی به پا کردند. همگان با خوف به لانه‌ای رفته،قلب خود را به آغوش کشیده ذهن خود را پنهان کرده و جسم‌هایشان را فراخوانده؛ اما سکوت،سکوت در درون ادمی‌زاد با نوایِ خشم آسمان هم‌صدا شد، سپس درهای خود باوری از درون وجود ادمی زاد به بیرون رانده شد و وجود،صدراتِ درد، همگانی‌است را برگزید تا ادعا فرو بنشیند و غم‌های تنها زده یار خود را بپذیرند. -