ایام چو بر قاعدهی او رفت
زبان باز کرد و تمنّانامهای خواست
بشر مضحکوار خیرهی او شد
دریغا که دچارش بود و هوش هم خم شد
بر گفتارش عزم، سُفرهای بنداخت
وز کردارش عقل پردهای انداخت
مرکز(بخوان قلب)چو یاد قافله افتاد
سرمای غم بر شانهاش افتاد
زلف قدم بگذاشت و پیلهای انداخت
بیراههی راهش مصدوم، جا ماند
آفاق مغمومهی او گشت
گرچه پسماندهی او بود ذهنِ دُرُستش
گفتش: شیکبا خواهمش بود
تا لُعاب رویش گردد بار دگر مشعوف.
-