و سوگند به شب
که چون تقدیر در آن به پا شد
سیاهی براندازی بر سایبان نیستی انداخت
و ریسمانی از دلتنگی در درونِ بشریت گسترانید،
سپس قرابت و نزدیکی را بهپا خواست
تا نهانی از ترکشهای درونی نمایان کند.
روح قدوس در درون تن به لرزش در آمد
و کیمیایی از سیطرهی جامهو تن خارج شد؛
حتی تک ابر رهنما به کیمیایی دور و بعید بدل شد.
رگباری از واپسین نفسها در عرصهی میدان پا گذاشتند، با جامی خالی از بغضهای درهم تنیده؛
تا غبار مهآلود نیستی در بام به فریاد درآمد،
و برای صبحِمحشر و ورودش به دلها اذن دخول طلبید.
-