عزیزکم عزیزِ خسته تو را در میان پلکان‌های متلاطم رنج یافتم. ژرفای غم ردپای ماندگاری لبخندت را کنار زده و سیاهی را همنشین ساخته. تو را چه شد که ملجا را سبک شمردی و دریچه‌ی رویت را به روی سبزی درختان بستی، و افسانه‌ی یار را به دست نسیان سپردی؟