⚫️باعرض معذرت فراوان 🦚شخصی می گفت: 🔹سی سال پیش خواستم برم شیراز .رفتم ترمینال سوار اتوبوس شدم .صندلی جلوم زن و شوهری بودند که یه بچه توپول و شیرین ۳یا ۴ ساله داشتند. 🟣اتوبوس راه افتاد.۱۶ ساعت راه بود.طی راه ؛ بچه توپول و شیرین که صندلی جلو بود؛هی به سمت من نگاه می کرد و می خندید. چندبار باهاش دالی بازی کردم وبچه کلی خندید...دست بچه یه کاکائوکه نمی خوردش .تو دالی بازی ؛ یهو یه گاز ازکاکائو بچه زدم .بچه کمی خندید..کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت:ببین ؛ بالاخره کاکائو را خورد.دیدم پدر و مادرش خوشحالند؛ گفتم بذار بیشتر خوشحال بشند. 🔴خلاصه ۳ تا کاکائو را کم کم از دست بچه؛ یواشکی گاز زدم وبچه هم می خندید. مدتی بعد خسته شدم.چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم ، که یهو ای واییییی.. مردم از دل پیچه.....دل و رودم اومد تو دهنم..سرگیجه داشتم..داشتم می ترکیدم. دویدم رفتم جلو و به راننده وضعیت اورژانسی خودم را گفتم.راننده با غُرغُر تو یه کافه وایساد.عین سوپر من پریدم و رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم. 🔵برگشتم واز راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی.اتوبوس راه افتاد. هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که درددل شروع شد .طوری شده بود که صندلی جلوی خودم را گاز میگرفتم .از درد می خواستم داد بزنم‌.چه دل پیچه وحشتناکی..تموم بدنم را می کشیدند..مردم خدا....دویدم پیش راننده و با عِزُّوالتماس وضعیتم را گفتم. راننده اومد اعتراض کنه؛با صدای عجیبی که ازم درشدراننده زد بغل جاده و گفت: بدو داداش پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس.تشکر کردم.. 🔴از درد داشتم می مردم.دهنم خشک بود و چشام سیاهی میرفت.رفتم روی صندلی نشستم.گفتم چرا اینجوری شدم. غذای فاسد که نخورده بودم. دیدم دست بچه باز کاکائو هست. از پدر بچه پرسیدم : بچتون کاکائو خیلی میخوره؟پدرش گفت: نه ؛کاکائو براش بده. اومدم بپرسم پس چرا کاکائو بهش میدی؟ که مادرش گفت: حقیقت بچمون یُوبُست داره.روی کاکائو ، مُسْهِل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛ تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده ؛ ولی بی فایده بوده.من بدبخت خواستم ادامه بدم که یهو درد مجددا اومد. می خاستم داد بزنم و کف اتوبوس غلط بزنم .رفتم پیش راننده؛راننده با خشونت گفت : خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین که شخصی نیست. برو بشین.مونده بودم بین درد و خجالت.یه فکری کردم. برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم : منم یُوبُس هستم .میشه به من هم کاکائو بدید.. ۳ تا کاکائو مسهلی گرفتم و رفتم پیش راننده عصبی و با ترس و خنده گفتم: عزیز چرا داد میزنی ؛ نوکرتم؛ فداتم ؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همه ما دست شماست.معذرت میخام. بیا و دهنت را شیرین کن‌.. راننده هم که سیبیل کلفت و لوطی بود؛ گفت : ایول ؛ دمت گرم ؛ بامرامی ؛ آخر مردای عالمی !خلاصه ؛ ۳ تا کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سر جام نشستم و از درد عین مار به خودم پیچیدم. ⚫️۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صدام کردو گفت: داداش ؛ جون بچت چی به خورد من دادی؟؟ترکیدم. ◾️داستان کاکائو و بچه را براش گفتم. راننده زد بغل جاده و گفت بریم پایین. خلاصه تا شیراز هر نیم ساعت می زد کنار و میوگفت: بریم رفیق.. 🟢مسافرها هم اعتراض که می کردند؛ راننده می گفت: پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و نامرد؛ تو جاده میخ ریختند؛ تند تند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره...ملت هم ساکت بودند و دعا به جون راننده می کردند. 🟤این را عرض کردم که بدانید برای انجام هر کاری؛مسئولش باید همدرد باشه؛ تا حس کنه طرف چی میکشه. مسئول باید مثل آحاد جامعه ماهی بیشتر از ۱۰الی ۱۵ میلیون حقوق نداشته باشد. ⚫️آن وقت با خانه مستاجری،هزینه های سرسام آور زندگی... می فهمید درد مشترک یعنی چی! ⚫️ای کاش شکلات مسهلی داشتیم و به هر مسئولی ۳ تا فقط۳ تا میدادیم تابگه داداش وایسا باهم بریم! 🔸من شنیدم ز پیر دانشمند 🔸تو هم از من به یاد دار این پند 🔹هر چه بر نفس خویش نَپْسَنْدِی 🔹نیزبر نَفْسِ دیگری مَپْسَند